نشست علمی با عنوان «واکنش نخبگان آسیای مرکزی به سلطه روسیه تزاری»
روز یکشنبه مورخ ۹۷/۱۱/۷ گروه جریان های فکری پژوهشکدۀ تاریخ اسلام با همکاری خانه کتاب با سخنرانی سرکار خانم دکتر سیده فهیمه ابراهیمی و آقای دکتر علی مزینانی برگزار کرد.
حسینی تقی آباد (مجری): وقتی که ما از منطقه آسیای مرکزی صحبت میکنیم، این ماجرا چند وجه دارد. در حال حاضر اینکه اسم این منطقه چیست و میبینیم که در کشور ما هم ادبیات مختلفی برای آن استفاده میشود. عناوینی مانند آسیای میانه، آسیای مرکزی و حتی من دیدم که برخی تعبیر عجیب آسیای داخله و این جور چیزها را به کار میبرند که آن خیلی دور از ذهن است و به نظر نمیرسد که مصطلح باشد ولی به هر حال بالاخره وقتی از آسیای مرکزی و میانه در ایران صحبت میشود که هر دو نام طرفداران شاخصی دارد و اساتید بزرگی را در حمایت خود دارد، در حال حاضر، به صورت رسمی ما از پنج کشور صحبت میکنیم که در برگیرندۀ قزاقستان، ازبکستان، قرقیزستان، ترکمنستان و تاجیکستان است و کشورهای مختلف و قدرتهای مختلف با توجه به نگاههای جغرافیای سیاسی، جغرافیایی، امنیتی و اقتصادی و حتی فرهنگی که دارند، در مورد این ترم آسیای مرکزی نگاههای مختلفی را ترویج میکنند. روسها خیلی علاقه مندند که این جزیرهای که بین مجموعۀ جغرافیای سیاسی پیرامونیاش یعنی شرق آسیا، خاورمیانه، آسیای مرکزی و شبه قاره -در آن وسط قرار گرفته-، افغانستان را هم به شکلی امتداد آسیای مرکزی بدانند و جزء آسیای مرکزی بدانند و احتمالاً اگر روسیه موفق شود که افغانستان را هم منضم کند به قلمرو خودش، شاید این ترم آسیای مرکزی میتوانست به معنایی که روسها مدنظر دارند، جا بیندازد و از سمت دیگر، شاهدیم که هندیها دوست دارند که افغانستان را امتداد شبه قاره بدانند ولی آنچه که ما تردیدی در آن نداریم، این است که به هر حال افغانستان یک امتداد جغرافیایی فلات ایران است و از لحاظ تاریخی و فرهنگی جزو این مجموعه است و نمیتوانیم آن را جزو آسیای مرکزی بدانیم. هرچند که تجارب نشان داده که هر پویشی در منطقۀ آسیای مرکزی تبعاتی را در افغانستان از سمتی داشته و از آن سمت که به سمت شرق برویم، به سمت اویغورستان یا سینکیانگ فعلی چین و از این سمت هم خراسان ما قرار دارد. و حتی من فکر میکنم که در تحولاتی که در همین چند سال اخیر اتفاق افتاده و همان چیزی که تحت عنوان داعش داشتیم که تمایل داشت که یک ولایتی تحت عنوان خراسان را به انضمام بخشهای شرقی ایران و افغانستان را و بخشی از آسیای مرکزی را تحت این نام دچار یک سری تحولاتی کند و حوزۀ تکاپوی خودش کند، آنجا هم میبینیم که باز شرق ما و شمال شرق ما و منطقۀ آسیای مرکزی محمل یک تحولاتی است که میتواند حتی از افغانستان باشد. من میخواستم این نکته را خدمت شما عرض کنم که این منطقه منطقهای است که بیتعارف حیات و تحولات آن با حیات و تحولات ایران، چه در دورهای که امتداد جغرافیای ایران بوده و چه در دورهای که حداقل بخشی ازآن در ذیل جغرافیای ایران بوده و چه امروز که منطقۀ آسیای مرکزی به صورت مستقل شامل پنج کشور است، اهمیت داشته است. از سمت دیگر، اگر ما پا را بگذاریم به سمت صفحات شمالیتر و همراه شویم با مسیری که ابن فضلان در اول قرن دهم میلادی از بغداد شروع کرد، از ایران گذشت و تا خوارزم رفت و از آنجا به وُلگای میانی و از آنجا به سمت روسها رفت و آن اتفاق مهمی که اسلام آوردن بلغارهای ولگا بود که میتوان گفت امروز تاتارستان میراثدار تاریخی آنها است، عملاً آسیای مرکزی یک منطقۀ واسطه بین ایران و سرزمینهای شمالی، آن روز بلغارهای ولگا و امروز خاک فدراسیون روسیه است که درواقع همۀ ارتباط ولگای میانی، منطقۀ آسیای مرکزی و ایران نه تنها یک مسیر تجاری بوده، بلکه یک مسیر فکری بوده است؛ که حالا من میخواهم آن را ارتباط دهم به بحثی که امروز در خدمت سرکار خانم دکتر ابراهیمی و آقای دکتر مزینانی هستیم، درواقع تحولی که در کشور ما هم در قرن نوزدهم خیلی سریع اتفاق افتاد، رویارویی جامعهای که در حال تجربه کردن یک فضای سنتی است با امواج تجددی که از غرب در حال آمدن است و در چنین صورتی، واسطه هایش میتواند از طریق شبهقاره باشد، از طریق عثمانی باشد یا نسخههای دست اولتری باشد که حالا روسها از طریق وُلگای میانی داشتند و مسلمانانی که دیگر از اول قرن نوزدهم به پرسش دربارۀ چراییِ واماندگی و درماندگی خودشان رسیده بودند و نخبگان آنها در تلاش و تکاپو برای یافتن پرسشها و تجویزهایی برای تغییر و تحول بودند که حداقل در سفرهایی که آن زمان به فرنگ داشتند، این را بعینه دیده بودند و ارتباطاتی که وجود داشت و کتابها و آثاری که در حال ورود به این مناطق بودند و امر بر مسلمانان مسجل شده بود که اتفاقی در دنیا افتاده و به نظر میرسد که جوامع اسلامی، چه جوامعی که مستقل بودند در آن زمانه و چه جوامعی که تحت استعمار مستقیم بودند و چه جوامعی که در حال تجربۀ استعمار غیرمستقیم بودند، این اتفاق افتاد که بالأخره یک جوششهایی از درون این جامعه باید شکل بگیرد برای پاسخ دادن به مشکل و اتفاقی که درآسیای مرکزی میافتد این است که در بحبوحۀ طرح این مسائل و در فضایی که خود این جوامع آبستن یک تضاد و برخورد جدی بین افرادی که پای در گرو سنت داشتند و ذهن آنها هم در فضای سنت بود. البته بعضی با قدرت گره خورده بود، با آنهایی که این فضا را به چالش میکشیدند و طبعاً میتوانستند با حاکمیت نیز درگیر شوند، در کنار حکامی که هم با تهدید مواجه بودند و هم منافع خودشان را در خطر میدیدند و هم خودشان نیز در حال تجربه کردن نوعی درماندگی بودند، جامعه گرفتار این گونه مسائل است و با یک نیروی قدرتمندی که خیلی سریع یک نوع منضم سازی ارضی را دنبال میکند. اتفاقی که ما از سال ۱۵۵۲ بعینه دیدیم. به هر حال زمانی که ایوان چهارم از سلسلۀ «روریک» یا همان ایوان مخوف توانست قازان را سرنگون کند و عملاً پا را به صورت رسمی از جغرافیای سنتی روسها بیرون گذاشت و طی چهار سال سر و کلهاش در سواحل دریای مازندران در آستاراخان پیدا شد و خانات آستاراخان را فرو انداخت.
ما باید به این نکته توجه داشته باشیم که مسائل مربوط به آسیای مرکزی به ایران هم مربوط میشود. ممکن است خیلیها به ما بگویند زمانی که روسها به سواحل دریای مازندران رسیدند، ایرانیها بیخبر بودند و سرگرم خودشان بودند ولی ما در منابع خودمان داریم که وقتی که در زمان شاه طهماسب صفوی سفیری از طرف باریس گادانوف پیش خان احمد گیلانی میآید و خان احمد گیلانی هم که در آن زمان یک شخصیت نیمچه مستقلی بود؛ هرچند که داماد صفویها بود و رسماً تحت سلطه ایران بود ولی برای اینکه قدرت و اختیار فردیاش را هم بیشتر باشد، تلاشهایی میکرد و ارتباطات خارجی هم برقرار کرده بود. خان احمد گیلانی به این سفیر میگوید که ما میدانیم که شما میخواهید بیایید. این نکته خیلی مهم است که یک حاکم محلی ایرانی چند سال بعد از تصرف آستارخان توسط روسها؛ که آستاراخان در شمال غرب دریای مازندران قرار دارد و فاصله طولانی با سرزمین روس دارد؛ یعنی این خودآگاهی وجود داشت که روسها خواهند آمد. یعنی اگر از مسکو به هشتصد کیلومتری آن یعنی به بلغار ولگا آمدند و قازان را گرفتند و از قازان به آستاراخان آمدند؛ پس به مسیر جنوب ادامه خواهند داد و حتی خان احمد گیلانی هم این قضیه را میدانست. پس ما آگاه بودیم و به همین دلیل میشود انتظار داشت که خانها و امرای منغیت در آسیای مرکزی و به عنوان مثال در بخارا میدیدند که عنصر روس در حال نزدیک شدن است و نزدیکتر میشود و میدیدند جنگهایی که بعضی وقتها با شکست روسها به پایان میرسید؛ مثلاً در جنگ سال ۱۸۳۹ در اشغال خیوه، روسها شکست خورده بودند. ولی میدانستند که این یک سرنوشت محتوم است و روسیه قدرتی است که هم دانش دارد، هم توفّق نظامی دارد و هم نسخه و برنامه دارد. روسها برای آسیای مرکزی برنامه داشتند. آنها میدانستند که روسها خواهند آمد. پس شما با مردمی مواجه هستید و با نخبگانی مواجه هستید که هم درد داخلی دارند، هم با یک حاکم سختگیر زورگو مواجهاند و هم با یک نیروی تهاجمی که در حال پیشروی به داخل کشور است و یک بیگانه است. یعنی اینها مسلمانان سنتی آسیای مرکزی هستند، افرادی که بالأخره ریشه در بخارای شریف دارند و تا حد زیادی ریشه در حوزهها دارند و صادر کنندۀ علوم دینی بودند، صادر کنندۀ علوم دینی حداقل به ولگای میانی و داغستان و مناطق اهل سنت پیرامونی بودند و با شبه قاره ارتباطات مذهبی و فکری داشتند، ولی الان با یک نیرویی مواجهاند که میدانند بالاخره این نیرو توفق فرهنگی و احتمالاً فکری هم دارد. این نخبگان شرایط بسیار بسیار دشواری داشتند که بررسی مسیری که آنها طی کردند، تحول و تطوری که داشتند، اتفاق مهمی است که در کشور ما حداقل در سیر مطالعاتی که سرکار خانم دکتر ابراهیمی دارند، به خوبی در حال دنبال شدن است. در ادامۀ صحبتها از خانم دکتر ابراهیمی تقاضا دارم که طرح بحث خود را داشته باشند و اگر سؤال و پرسشی باشد، عرض خواهیم کرد و در پایان نشست هم در بخش پرسش و پاسخ، در خدمت حضار محترم و اساتید گرامی خواهیم بود.
دکتر ابراهیمی: پیش از آنکه ما به بحث نخبگان آسیایی بپردازیم که در برابر ورود ورژن روسیِ استعمار واکنش نشان دادند، شاید لازم باشد که ما این بحث را مطرح کنیم که اصلاً استعمار روسی چه ویژگی هایی دارد؟ آیا مثل همان استعمار انگلیس است؟ مثل همان استعمار فرانسه است؟ آیا همان شاخصههای کلی استعمار در جهان اسلام را دارد یا ندارد؟ منتها این بحث به تنهایی در حد یک رسالۀ دکتری است. من فقط میتوانم به صورت مقدمه به این نکته اشاره کنم برای اینکه تقریب به ذهن ایجاد شود. عرض کنم خدمت دوستان که روسیه شاید در بین کشورهایی که استعمارگر بودند، منابع میگویند که عقبافتاده ترین کشور استعماری است که من این را قبول ندارم و معتقدم که کمتر پیشرفته است نسبت به کشورهای دیگر؛ و وارد یک سرزمینی شده است که کاملاً برنامه ریزی شده بود و شاید این برنامه ریزی حدود چهار قرن است که در حال انجام است. این کشور کمتر پیشرفته سالیان سال است که مردم شناسان و جغرافیدانان خودش را و دانشمندان خودش را وارد این سرزمین کرده و حدود دو سه قرن دارند بررسی میکنند که به هر حال بهتر است از کجا این سرزمین منضم شود به قلمرو امپراتوری روسیه. تمام تلاش این است که از وقتی وارد این سرزمین میشوند؛ چندین سال اول، شاید حدود بیست سال، تلاش این بود که همگنسازی اتفاق بیفتد. اندیشمندان روسی در این طرح بزرگی که به عنوان روسی سازی نوشتند، این را مراد کردند که مردم آسیای مرکزی همچون مردم کاتولیکها و یهودیها و ارمنیهایی که در قلمرو روسیه هستند، جزء مردم روسیه هستند، روس هستند، بنابراین در همۀ اِلِمانها و شئون، اینها باید روسی باشند و البته دینشان دین اسلام است. یعنی ما در قلمرو این امپراتوری بزرگ هم یهودی داریم، هم مسیحی داریم، هم کاتولیک داریم، هم ارتدوکس داریم و مسلمان هم داریم. بنابراین این قلمرو وسیع سرزمین ماست و مردم اینجا هم تا آنجایی که امکان دارد باید شبیه شوند. البته بعد از مدتی متوجه شدند که اصلاً اساساً امکان این مسئله وجود ندارد. چرا؟ چون به قدری ریشههای سنتها در این سرزمین پررنگ است، یعنی وقتی به ریشهها میرسند، به قدری ریشه دوانده در اعماق این تمدن؛ که نمیتوانند آسیای مرکزی را از ایران جدا کنند و آن را اگر قرار است روزی به سرزمینی منضم شود، قطعاً آن سرزمین روسیه نخواهد بود. به همین دلیل فرمانداران بعدی که میآیند، سیاست را عوض میکنند. ما در اینجا با دو نوع استعمار مواجه ایم. ورژن اول استعمار، استعمار سیاسی است. یعنی تلاش بر اینکه سرزمینهای این منطقه به روسیه منضم شوند و جزو امپراتوری روسیه شوند. مثل همان چیزی که سمرقند و خوقند را از همدیگر جدا کردند و همراه با سرزمین های شمالی، فرمانداری کل ترکستان کردند و منضم به روسیه کردند و تمام ادارۀ این منطقه هم از روسیه صورت میگیرد. برای مثال، منطقه خیوه و امارت بخارا. هنوز نشده که این اتفاق بیفتد. یعنی هنوز انضمام سیاسی اتفاق نیفتاده است. در کنار این اتفاق استعمار سیاسی، ما استعمار فرهنگی را هم داریم. یعنی چه؟ به لحاظ فرهنگی قرار شد که مردم این منطقه روس شوند. تلاش این است که مردم این منطقه روس شوند؛ با همۀ آن ویژگی هایی که ما از یک جامعۀ روسی میشناسیم. چرا مردم این منطقه باید روس شوند؟ همین که تبعیت میکنند و تزار را پدر خودشان میدانند کافیست. در حالی که این گونه نیست. در نامهای که برای انگلستان مینویسند برای اینکه مجبور بودند که پاسخ دهند هرچه که نزدیکتر میشدند به قلمرو هندوستان؛ مدام باید وزارت خارجه انگلستان امضا میداد که شما دارید به مرز هندوستان که قرارگاه ما است، نزدیک میشوید. اگر آن نامهها را بررسی بفرمایید، تقریباً یک خط مشترک دارد و آن هم این است که وزارت خارجۀ روسیه دائماً پاسخ میدهد که ما ملت متمدنی هستیم و در شأن ما نیست که ملتی وحشی در کنار ما باشد و ما همسایگانی متمدن میخواهیم و هدف ما فقط همین است که آنها را با تمدن خودمان آشنا کنیم. همان رسالتی که همۀ کشورهای استعماری دارند. این نکته را به این خاطر عرض میکنم که بعداً بزرگان و روشنفکران این منطقه به همین جملات استناد میکنند و آن را بر سر روسیه میکوبند و میگویند اگر واقعاً شما دلتان میخواهد که ما رعیت شما باشیم، یک رعیت مدنی بهتر از یک رعیت وحشی است. پس چرا اجازه نمیدهید که ما تلاش کنیم برای اینکه مردم مدنی شوند. اینکه چه واکنشی در برابر این چیزی که در حال وقوع است، نشان داده میشود؟ باید گفت که واکنش بسیار متکثّر است. شاید اگر این ضربه صورت نمیگرفت ما نمیتوانستیم متوجه شویم که این جامعه چرا اینقدر تکثر روانی دارد و فکر میکردیم که یک جامعۀ سنتی است و به قول آقای دکتر حسینی، حتی روشنفکرانش هم برآمده از قشر علما بودند، از ملّاها بودند و هیچ وقت فکر نمیکردند که اینقدر این تکثر مشاهده شود. ولی به محض اینکه این جریانی که قبل از آمدن روسها شروع شده و به تعبیر صدرالدین عینی که در کتاب خودش میگوید ما یک طبقهای داریم به نام علمای حقّانی؛ که اینها معتقدند که شأن ما اینی که هستیم نیست. ما ملت بزرگی بودیم، ما تمدن بزرگی داشتیم. ما باید برگردیم به دوران عظمت خودمان. این جریان روشنفکری شروع شد، منتها هم به دلیل شرایط جغرافیایی و هم به این دلیل که این منطقه به شدت سنتی است، خیلی کُند در حال حرکت است. آن چیزی که به این تکاپوی آرام ضربه محکمی وارد کرد و آن را وادار میکند که خودش را جمع کند و بلند شود و یک حرکت درستی از خودش نشان دهد، حضور روسیه است. یعنی به محض اینکه جریان معارف پروری -یا به قول خودشان ضیاییها- با روسیه برخورد میکند، زنده میشود و به شدت شروع به تکاپو میکند. شما میتوانید حیات احمد دانش را که درواقع تاجیکها او را پدر نوگرایی میدانند، قبل از اینکه روسها منطقه را تصرف کنند، با بعد از این دوره با یکدیگر مقایسه کنید. میبینید این آدمی که قبلاً به شدت انتقاد میکرده و در محافل خصوصی که صحبت میکند، فریاد برمیآورد و هر کاری که از دستش برمیاد، فکر میکند باید انجام دهد. کتاب مینویسد، پیش امیر میرود و حرف میزند و انتقاد میکند -و همان طور که دوستان هم میدانند، احمد دانش تا حدودی بدزبان است-، فحش میدهد، هر کاری که بتواند انجام میدهد و شاگردان بسیار زیادی تربیت میکند برای اینکه بتوانند این حرکت را تشدید کنند. چرا؟ برای اینکه اینها نگران بودند. هنوز امارت بخارا منضم به روسیه نشده است. سمرقند به روسیه منضم شده ولی بخارا هنوز منضم نشده است. و میگویند چه تضمینی وجود دارد که بخارا منضم نشود. اگر بخارا هم به روسیه منضم شود، فاتحۀ دار الاسلام خوانده خواهد شد و این سرزمین که قبۀ الاسلام بوده، مگر میشود زیر سیطرۀ کفار قرار بگیرد. چیزی که خود علمای این منطقه میگفتند و میگفتند که شما نگران نباشید، اینجا بهاء الدین دارد، اجازه نمیدهد که این منطقه زیر سلطۀ کفار برود. یعنی اصلاً به مخیّلهشان خطور نمیکرد که یک روزی واقعاً روسیه بخواهد وارد این سرزمین شود و به قول جناب عینی این سرزمین، «روسیۀ جدید» شود. به هر حال با یک روندی مواجه ایم از جریان روشنفکری که قبل از ورود روسیه شروع شده بود و با آمدن روسها تکاپوهایش خیلی بیشتر شده بود. نگرانی این جریان به خاطر چیست؟ بهتر است که ما این جریان را در مواجهه با آن جریان قدیمی یا سنتی بحث کنیم. شاید اگر این جوری بحث کنیم فضای بحث خیلی روشنتر شود. ولی با توجه به اینکه زمان زیادی برای ورود به این بحث نداریم، من سعی میکنم متمرکز شوم در همین جریان؛ که هنوز نام جدیدیه به خود نگرفته است و در حال حاضر نامش معارف پروری است. جریان روشنفکری معارف پروری. این جریان روشنفکری چه سیری را طی میکند و در این سیر خودش چطور با این پدیدۀ جدید کنار میآید؟ عقل به آنها میگوید که این موجود تازه از راه رسیده، چیز خوبی است. وقتی که به قلمرو بخارا حمله میشود و روسها مقتدرانه از ابتدا پیروز میشوند، احمد دانش میگوید شما فقط به منظرۀ این جنگ نگاه کنید. آنها یک ارتش منسجم دارند، ابزار جنگی دارند، در مقابل ما چی داریم؟! ما زنهای پابرهنه را میبینیم که با کفگیر و ملاقه در حال جنگاند. چرا؟ چون علما گفتند جهاد در شرایط اضطرار بر همه واجب است. او میگوید این نحوۀ درست حکومتداری نیست. به همین دلیل از خودش میپرسد واقعاً علت این برتری چیست؟ در پاسخ میگوید که علت این برتری تأمینات مادی آنهاست؛ همان چیزی که مرحوم حائری میگویند. دانش و کارشناسی که آنها دارند و ما نداریم. به همین دلیل میگوید اصلاً در چنین شرایطی اینکه علما حکم میدهند که حتماً باید به نبرد بروید و جهاد کنید، حرف درستی نیست و این حرف از روی تعصب است. کدام جهاد؟! وقتی من میدانم حتماً در این جهاد کشته میشوم، کدام خدا و پیامبری گفته است که من باید در چنین شرایطی بجنگم؟! جهاد زمانی معنا پیدا میکند که من لشکر دارم، ارتش دارم، یک ارتش مجهز و آموزش دیده. اینکه من فرمان جهاد دهم، از من رفع مسئولیت نمیشود. او در باب بعدی میگوید چه کار باید کنیم؟ میگوید یراق دشمن را باید بگیریم و به سر خودش بکوبیم. این یعنی چی؟ یعنی اینکه ما باید از دانش و کارشناسی و از آن تأمینات مادی دشمن استفاده کنیم و بر سر خودشان بکوبیم. تا زمانی که ما این دانش را نداریم اصلاً حرفی برای گفتن نداریم و اصلاً حق دفاع کردن از خودمان را نداریم. البته این نظر انتقادات خیلی زیادی را در این جامعه برانگیخته بود در زمان خودش. پس این گام اول است. نگاه او به روسیه چگونه بود؟ بعضیها میگویند او اصلاً بیخود میکند که حرف میزند، او خودش روسوفیل بوده، عاشق روسیه بوده و داستان روسیه رفتن او را نقل میکنند و میگویند وقتی به روسیه رفته بود و آنها را دیده بود کاملاً مدهوش شده بود و گفته بود هزار برابر حکومتداری روسها با امیر بخارا فرق دارد. یعنی او ذوب شده بود در فرهنگ آنها. بنابراین او اصلاً حق حرف زدن ندارد. البته من این گونه نگاه نمیکنم. هر چه بیشتر آثار احمد دانش را خواندم و تتبع کردم در آثار او، به نظر من این توقع ما از او توقع درستی نیست. مرز بین پذیرش برتری یک قدرت قاهر و در عین حال وا ندادن در برابر او کار خیلی راحتی نیست. شما از یک طرف باید بپذیرید که این قدرت، قدرت برتری است و از طرف دیگر بگویید که نمیخواهیم به سرزمین ما وارد شوید و از خط قرمزت جلوتر نیا. این کار، کار راحتی نیست. بخارا و جامعۀ آسیای مرکزی دنیا را نمیشناسد، اصلاً نمیشناسد. دنیایی را که تازه شناخته است روسیه است. بنابراین نمیتواند بگوید ایرادی ندارد، من از روسها نمیگیرم و مثلاً از یک قدرت دیگری میگیرم. البته با انگلیسیها آشناست. چند تا از جاسوسان انگلیسی در همین سالها به این مناطق آمدند و فعالیت میکردند. ولی از انگلیسیها به شدت میترسند. به دلیل اینکه پروپاگاندای امیر بخارا و حکومت بخارا در برابر انگلیسیها خیلی زیاد بود و سر یکی دو نفر از آنها را بریدند و تعبیری که اندیشمندان خودشان دارند انگلیس پر تلبیس است یعنی دائماً در حال دوز و کلک است و نباید به آنها نزدیک شد. بنابراین میگویند اگر قرار است که ما در برابر این جریان پیروز شویم تنها کانال ما روسیه است و کانال دیگری نداریم. یک قدرتی وجود دارد که من در برابرش توانی ندارم، ناگزیرم با او روبهرو شوم و تنها کانالی هم که میتواند من را قوی کند، خودش است. موضع گرفتن در برابر این اصلاً کار راحتی نیست. به نظر میرسد که اتفاقاً احمد دانش با توجه به اینکه در خط جلو ایستاده و پیشقدم شده و در حال موضعگیری است، موضعش منطقی است. او میگوید روسیۀ رو سیَه. انزجار خودش را این جوری اعلام میکند. او میگوید این گونه نیست که آنها خیلی پیشرفته باشند؛ چون او طی دو سفر مجبور است که به عنوان سفیر امیر بخارا به آنجا برود و سرزمینهای داده شده به آنها را پس بگیرند. وقتی به آنجا رفت میبیند که روشنفکران و چند تا از این بزرگانی که آزادیخواه هستند، مخالفتهایی دارند، صحبتهایی میکنند و حتی در جریان دادرسیِ یکی از اینها رفته بود و پیش خودش گفت ما کجا هستیم و اینها کجا هستند. بخاراییها به چه چیزی فکر میکنند و اینها به چی فکر میکنند. او میداند که گویی در دنیا خبرهایی است. خیلی پیشرفتها در دنیا اتفاق افتاده و دیگر حق و حقوق و آن چیزی که من دربارۀ آن صحبت میکنم در بخارا نیست، ولی به هر حال هر چه که باشد این (منظور روسیه) هزار قدم از من جلوتر است. دشمنی که شما از آن متنفرید و فکر میکنید که شما را بدبخت میکند و مملکت شما را به سمت نابودی میبرد و هیچ راهی هم وجود ندارد، باید با او تعامل کنید. اینکه چه جوری باید با او تعامل کنید هم یک مسئله است. چه کار کنیم که با این کسی که هم او را دوست نداریم، هم از او متنفریم و هم اینکه احساس میکنیم هستی ما را به خطر میاندازد. باید توجه داشته باشید که جدا شدن سمرقند اصلاً چیز آسانی نیست، یعنی هنوز هم مردم سمرقند و بخارا را مثل دو خواهر همدیگر میدانند یعنی جدا شدن اینها غیرممکن به نظر میرسید؛ درحالی که این اتفاق در همین زمان افتاده و هنوز روشنفکران نتوانستند این مسئله را بپذیرند. من احساس میکنم حتی محققان ما هم هنوز نتوانستند بپذیرند که وقتی در مورد جدیدیه صحبت میکنند، جدیدیه بخارا با جدیدیه سمرقند خیلی فرق میکند. نمیتوانیم این دو تا را جدا از هم بدانیم. نه خود جدیدیها توانستند در آنجا بپذیرند که جدیدیه و معارف پروری بخارا با سمرقند متفاوت است و نه هنوز ما توانستیم چنین چیزی را بپذیریم. چرا؟ چون اساساً در حافظۀ تاریخی ما جدا شدن این دو سرزمین از یکدیگر اصلاً معنا ندارد و نمیتوانیم بپذیریم که سمرقند و بخارا از همدیگر جدا شدند و آن الان در یک کشور دیگری قرار دارد. همان طور که الآن تاجیکها نمیپذیرند که بخارا دیگر جزو سرزمین آنها نیست. مگر میشود بخارایی از بخارا جدا شود و بخارا از سمرقند جدا شود. این اتفاق بزرگ اتفاق افتاده است. ما هنوز هیچ واکنشی در بین روشنفکران نمیبینیم در برابر این استعمار سیاسی که بخشهای قابل توجهی هستند که این واکنش را در آثار عبدالرئوف فطرت میبینیم در آستانۀ جنگ جهانی. او میگوید چرا امیر بخارا هیچ اقدامی نمیکند، نفوس خلق او به یکدهم کاهش پیدا کرده است. تعبیری که او به کار میبرد این است که میگوید حتی چوپانها عدد نفوس خودشان را دارند آن وقت چرا امیر در مقابل جدایی سمرقند از سرزمین ما هیچ واکنشی نشان نمیدهد.
احمد دانش دورۀ جوانی خودش را در بخارا و در زمانی میگذراند؛ البته من این را در جایی ندیدم؛ یعنی جایی ندیدم که به این نکته پرداخته باشند، بلکه خودم وقتی که به زمان نگاه میکنم؛ مگر بخارا در آن زمان چه وسعتی داشت؟! چطور مرجانی از تاتارستان به آنجا آمد و در مدرسۀ بخارا درس خواند و استادش هم شیخ بزرگ نقشبندی مجدّدی است و از او الهام گرفته و گفته که اندیشههای جدیدی خودش را از این استاد گرفته است. احمد دانش در این دوران در حال گذراندن دوران جوانی خودش است و حتماً مرجانی را دیده و حتماً او را شناخته و حتماً سؤالهایی که مرجانی خیلی تند مطرح میکند، ذهن این آدمی را که فوق العده تیزهوش است را درگیر خودش کرده بود. طبقهای که در این دوران وجود داشته و صدرالدین عینی از آنها با عنوان طبقه علمای حقانی یاد میکند ویا گروهی که تحت عنوان گروهی که معتقد به تجدید هستند و خیلی کم و کمرنگ در منابع میبینیم، این گروه یک اقلیتی هستند در فضای آکادمیک دینی بخارا؛ که اینها به لحاظ فکری این جریان معارف پروری را تغذیه میکنند. اینها یک سؤال اساسی دارند و آن هم این است که آنها میبینند که امیر بخارا این نگرانی را دارد که عنقریب روسها از راه برسند و حتی به سفیر ایران میگوید: به جای اینکه دائماً درخواست کنید که اسیران ما را آزاد کنید، با همدیگر بنشینیم و فکری به حال این انگلیس و روسیه کنیم و شاید اگر ما با همدیگر متحد شویم بتوانیم کاری در برابر اینها انجام دهیم. این نکته نشان میدهد که او دغدغه دارد. البته امیران مقصرند؛ به خاطر اینکه پادشاهان و حاکمان مسئولاند. آنها در عین حال که نگراناند که روسیه در مرزهاست و ممکن است از راه برسند، چنان درگیر جنگهای داخلی میشوند که در آستانۀ ورود روسها هیچ توشه و توانی ندارند. احمد دانش در این شرایط میگوید که ما اگر همۀ جای دنیا را بگردیم، عقبمانده ترین ملتی که روی کرۀ زمین در حال زندگی کرده هستند، بخاراییها میباشند. او بر چه اساسی این حرف را میزند؟ قاعدتاً از جایی چیزی درباره دیگر کشورها شنیده است. حتماً مطلبی و توصیفی از خارج از این مرزها شنیده است. او نگران سرزمین خودش است و میگوید ما با آن همه اوج و عظمت، چرا باید به اینجا رسیده باشیم. سؤالی که بعداً در نبرد نظامی مطرح میکند، سؤالی است که از قبل ذهن او را مشغول کرده بود. او قبلاً در گفتوگوها و جمعهای خصوصی که عموماً شب شعر بود و با گروهی از دوستان علاقهمند به شعر و ادب برگزار میکردند، نقدهای خیلی تندی به حکومت میکند و به دو گروه میتازد. یک گروه، علمای سنتی بودند و یک گروه هم امیر بخارا بود. او میگوید هر چه که ما میکشیم از این دو تا است. یا به تعبیری یکی از این روشنفکران میگوید که اگر دولت روسیه واقعاً میخواهد حُسن نیت خودش را ثابت کند که میکروب را از جامعۀ بخارا ببرد، لازم نیست برای ما درمانگاه و بیمارستان تأسیس کند، بلکه میکروبهای واقعی این علمای سنتی هستند که اجازه نمیدهند این کشور پیشرفت کند و تا زمانی که پیشرفت نکند، نه تنها روسیه، بلکه هر کسی که از راه برسد میتواند ما را قلع و قمع کند و از بین ببرد. بنابراین احمد دانش در این فضای فکری که گروهی از اندیشمندان نقشبندی مجدّدی و اندیشمندان تاتار که شاگرد این صوفیهای نقشبندی مجددی بودند، در آن گفتمانی که آنها تولید کردند، احمد دانش در حال گذراندن دوران جوانیاش است. بنابراین شاید این سؤالها سؤالهای خود احمد دانش نباشد و این سؤالها را از مرجانی یا دیگری گرفته باشد ولی به هر حال خیلیها این سؤالها را شنیدند ولی این احمد دانش بود که این سؤال برایش مفهوم پیدا میکند و اینکه چرا ما اینقدر عقبافتادهایم.؟ چرا مدارس ما برای اینکه بچههای ما درسخوان شوند، باید بیست سال به مکتبخانه بروند و در نهایت بعد از بیست سال میتوانند امام جماعت شوند و وقتی دو تا سؤال از آنها پرسیده میشود، بلد نیستند جواب دهند. علت این امر چیست؟ از کجا این ضربهها به ما وارد میشود؟ او نگران است و این سؤال را مطرح میکند و به دنبال پاسخ برای آن میگردد. یک نکتهای که من شاید هیچ وقت در صحبتهایم نگفتم و فقط اخیراً در یکی از مقالاتم نوشتم این است که موضع احمد دانش در مورد ایرانیها موضع خیلی خوبی نیست. احمد دانش آدمی بود که به او «احمد کلّه» میگفتند. از بس حرفهای عجیب و غریبی میزد و مثلاً در زمان خودش دربارۀ نجوم حرفهای بسیار عجیب و غریبی میزد که اصلاً قابل فهم نبود. مثلاً زمان خسوف و کسوف را پیشبینی میکرد و درباره او میگفتند با این اجنه شور و مشورت کرده و جنیان به کمک این آدم آمدند. احمد دانش آدم کم و کوچکی نیست. حرفهایی که میزند واقعاً قابل تأمل است و گاهی من در شگفت میشوم که چرا این حرفها دفن شد. یکی از شاگردان او میگوید احمد دانش هر چه قدر هم حرف بزند، هیچ کسی در دنیا نمیشنود. چون ما در اینجا جایی و کسی را نداریم که این حرفها را منتشر کنند و این حرفها به گوش مردم برسد. خود این شاگرد او میگوید ما چقدر حرفهای احمد دانش را با دست بنویسیم؟! درنهایت حرفهای او را فقط چند تا از دوستانش میفهمند. این آدم، آدم بزرگی است ولی موضعش در برابر ایران خیلی عجیب و غریب است. خیلی تند است. آنقدر موضع او تند است که میگوید آمدن روسها جزو مقدرات ربّانی است. یعنی این آدم تقدیرگر است و اعتقاد دارد که جزو مقدرات ربانی است که روسها آمدند و اینها عذاب خدا بر ما هستند. چرا؟ به دلیل اینکه ما به این ایرانیهای شیعه بسیار زیاد رو دادیم. ماجرا از کجا شکل میگیرد؟ در سالهای نیمۀ پایانی حکومت منغیتها؛ منغیتها به دلیل اینکه خیلی درگیرند به لحاظ دعوای قدرت؛ یعنی نمیتوانند به خود خاندان ازبک اعتماد کنند، به این ایرانیهایی که از زمان نادر و قبل از آن زمان، شاید اصلاً از قرن شانزدهم، جد اندر جد به اینجا آمده بودند و جزو اسیر بودند و کم کم کفایت نشان دادند و به مناصب درباری دست یافتند، ترجیح دادند از اینها در قدرت استفاده کنند تا اینکه از ازبکها استفاده کنند. احمد دانش میگوید که تجربه ثابت کرده است که ایرانیها هر وقت قدرت را به دست آوردند و مملکت را به دست آوردند، دو دستی به کفار تقدیم کردند. اصلاً اینها عرق ملی ندارند. شما اینها را در قدرت شریک کردید و اینها مملکت شما را دو دستی تقدیم به روسیه میکنند. چرا؟ چون ایرانیها از شما عقده دارند که شما این سرزمین را از آنها گرفتید و میگویند حالا که این سرزمین به ایران برسد، اجازه دهید روسیه این سرزمین را بگیرد، اجازه دهید انگلیس این سرزمین را بگیرد؛ هر کسی به غیر از امیران و اهالی این سرزمین. موضع احمد دانش نسبت ایران اصلاً موضع مثبتی نیست و این نکته هم میتواند موضوع یک رساله باشد که این ایران هراسی که در دل مردم این سرزمین شکل گرفته و نخبگان هم دربارۀ آن صحبت میکنند. البته همه این گونه نیستند. مثلاً صدرالدین عینی موضع خیلی حقگرایانهای دارد. این فضای ایران هراسی باعث شده که ما خیلی کم میتوانیم به اِلِمانهای ایرانی در اینجا اشاره کنیم. البته الان که من با دوستان تاجیک صحبت میکنم، یکی از آنها میگفت روشنفکران ما روشنفکر نبودند. چطور احمد دانش در رسالۀ معیار التدین، رساله را مینویسد برای اینکه بگوید حواستان جمع باشد! این ایرانیها و شیعهها مثل میکروب همه جا پخش شدند. اگر شما هم حواستان نباشد بدون اینکه متوجه شده باشید، شیعه میشوید و خودتان نمیفهمید. سپس در آن کتاب «مذهب راستین» را توضیح میدهد و میگوید که حواستان باشد که دیندار باشد و چگونه رفتار کنید و در نهایت میگوید که البته مذهب أثنیعشری فرق میکند. این فرد میگفت که احمد دانش پدر نوگرایی ما بود هم نمیتوانست تشخیص دهد که این تشیعی که در ایران هست از چه نوعی است و آن چیزی که در موردش به او انذار داده میشود، چیست. او میگوید که شاید این جریان دعوای شیعه و سنی که در سال ۱۹۰۸ اتفاق افتاده، ما هم چندان بیتقصیر نیستیم. البته بعد از آن گفتند که ما همه مسلمانیم و حرفهایی که سیدجمال گفته را در آنجا پخش کردند برای اینکه به یک اجماعی برسند. چون جمعیت قابل توجهی از آنها حسینیه دارند و ایرانیها جمعیت قابل توجهی را در آن منطقه دارند. به هر حال فضای فکری که احمد دانش در آن رشد کرده، حتماً یک فضای ایرانی نبود. شاید المانهای هندی را بیشتر در آن دید. المانهای هندی، تاتاری و روسی را در آن بیشتر میتوان دید تا فضای ایرانی. مسئله همین است. سرزمینی که بیشترین سهم را به لحاظ فرهنگی دارد، در همین دوره اصلاً جزو این گزینهها نیست و نه تنها جزو این گزینهها نیست، بلکه آن گزینۀ رقیب است؛ یعنی گزینهای که باید از آن ترسید و باید مواظب بود. هر چه که به سالهای آخر نزدیک میشود رویکردش نسبت به ایران بهتر میشود ولی نخبهها معمولاً این گونه نبودند.
دکتر مزینانی: خیلی خوشحالم که هر دو دوست بزرگوار، خانم دکتر ابراهیمی و آقای دکتر حسینی به این واقعیت خیلی واضح پی بردند و در این مورد فَکتهای زیادی را هم ارائه کردند که ما هویتی به اسم هویت ازبکی داریم و بیشتر از پدیده، میتوان از دولت ازبکی صحبت کرد و این یک گزاره خیلی مهمی است؛ چون یکی از مقامات ارشد کشوری که آمده بود به همان پادگان و برای ما سخنرانی میکرد، درباره معاهده آخال میگفت که معاهدهای بود که ما در این معاهده فرغانه، ماوراءالنهر و خوارزم را از دست دادیم. این فرد تصور میکرد که ما تا خوارزم نفوذ داشتیم و در معاهده آخال که فقط به مرز مربوط میشود، تا خوارزم را از دست دادیم. فکر میکنم وظیفه ما محققان است که این تلقیها و برداشتهای خطا را بزداییم. اول باید این واقعیت را بپذیریم که آنها هم در آسیای مرکزی هویتهایی برای خودشان در ماوراءالنهر دارند و به آن هویتها احترام بگذاریم و سپس دربارۀ آنها مطالعه کنیم. علیرغم فضای خصومتی که خانم دکتر ابراهیمی و آقای دکتر حسینی خیلی خوب ترسیم کردند، چه منفعتهایی برای همگرایی هست. وگرنه برای واگرایی که تا دلتان بخواهد میتوان گزاره پیدا کرد و منابع پر است از این مسائل و مفهوم. در مورد نقش نخبگان در تقابل روسیه و بومیان ماوراءالنهر، میخواهم به طور ویژهای در مورد ایرانیها صحبت کنم. بحثم را به این شکل سازمان دادم که اول تمایز کوچکی قائل میشوم بین دو دولت ایران و دولت ازبکی و یک سری فَکتها و دادههایی را به این مناسبت ارائه میدهم؛ سپس میپردازم به فرایند تمرکز بر روی قدرت و شهری شدن قدرت در آسیای مرکزی از زمان شیبانیان تا پایان منغیطیه؛ و سپس به این موضوع میپردازم که ایرانیها در این فرایند چه نقشی داشتند و باز هم نقش ایرانیها را در قالب دو مفهوم «جماعت ایرانی» تا جنبش جدیدیه و سپس به خود جنبش جدیدیه نیز اشاره کوتاهی خواهم داشت. به نظر من میتوان از دو تا مفهوم صحبت کرد به عنوان «دولت ایرانی» و «دولت ازبکی». یعنی اگر شما منابع تاریخ نگارانۀ فارسی زبان آسیای مرکزی را از همان دوران شیبانی تا الان بخوانید، به راحتی میتوانید این تمییز را برقرار کنید. دولت ازبکی برای خود ازبکها پدیدهای است که از چنگیز شروع میشود و تا زمان اشترخان یعنی حملۀ نادرشاه افشار، این دولت تداوم و بقا دارد. به این خاطر میگوییم دولت ازبکی وجود دارد که در همان زمان شیبانیان، وقتی شیبانیها آمدند، خودشان را از نژاد اصیل چنگیز میدانستند و مغولها و جانشینان تیمور را به عنوان جغتاییان قبول نداشتند. یعنی یک سری چنین گزارههایی به ما اثبات میکند که ما میتوانیم از ترکیب دولت ازبکی صحبت کنیم. بهویژه در تاریخ سلیمی این نکته خیلی برجسته است. باز یک مورد خیلی برجسته که بخواهیم به عنوان شاهد دولت ازبکی ارائه دهیم، مکالمه محمدرحیمخان منغیت است؛ سرداری که اعلام انقیاد میکند نسبت به نادرشاه وقتی که ابوالفیض خان اشترخانی را با نادرشاه شکست میدهد. که این در گلشن الملوک یک بار ذکر شده است. یعقوببن دانیال (اگر اشتباه نکنم) یکی از شاهزادگان منغیت این کتاب را نوشته که صد تا ۱۱۰ صفحه است. در کتاب تحفۀ خانی این مکالمه به صورت خیلی مفصل ذکر شده است؛ که محمدرحیم خان به نادرشاه میگوید به واسطۀ عداوتی که وجود دارد شما موظف هستید که؛ البته نه با این لحن، ولی به او میفهماند که اگر میخواهی در این منطقه قدرتت دوام پیدا کند، باید یک از ما را بر خودمان به عنوان حاکم بگماری و اگر یک ایرانی یا یک قزلباش را به هر شکلی بخواهی حاکمیت را به او بدهی، تحمل نخواهد شد و منطقه این شخص را پس خواهد زد. از طرف دیگر، باز در همان منابع، ما مواجه هستیم با مفهومی به اسم دولت ایرانی، که محوریتش یک دولت کیانی نژاد و از طرفی شیعه است. یعنی آنها دو تا مسئلۀ محوری را برایش شناسایی میکنند. آنها با این دولت ایرانی وقتی که صفویه باشد، اسمش را میگذارند تقدیر الهی. مثلاً وقتی که میخواهند به قدرت رسیدن شاه اسماعیل را ذکر کنند، میگویند که تقدیر الهی بر این قرار گرفت. یا مثلاً وقتی که میخواهند پیروزی شاه اسماعیل بر شیبک خان ازبک را ذکر کنند، در اینجا هم به تقدیر الهی تن میدهند. یعنی لحن و نگاه خیلی منفی نسبت به صفویان ندارند -البته من مطلب را از کتاب منتخب التواریخ محمد حکیم خان ذکر میکنم- و این را در قالب همان تاریخ نگاری الهی یا تقدیر الهی میدانند که محقق شد. ولی حضور نادرشاه برای آنها یک تقدیر الهی خوشایند بود. بهویژه برای مورخانی که به منغیتها وابسته هستند. چون طبیعتاً مورخان وابسته به منغیتها مثل محمدخان کبیری و یعقوببن دانیال و عبدالعظیم سامی و دیگران نگاه مثبتی دارند؛ چون حملۀ نادرشاه باعث شد که سامانۀ حکومت اشترخانی از هم بپاشد و برای محمدحکیم خان جد محمدرحیم خان این فرصت به وجود آید که قدرت را قبضه کند و در اختیار خودش بگیرد. بنابراین در منابع فارسی زبان تاریخ نگارانۀ آسیای مرکزی اگر با دقت ملاحظه شوند، هم مفهوم دولت ایرانی قابل تمییز است و هم مفهوم دولت ازبکی؛ یعنی این تمایز و تفکیک را میتوان بین این دو مفهوم کاملاً حس کرد و گاهی اوقات حتی مثلاً در تاریخ جدید تاشکند که دقیقاً دربارۀ اشغال تاشکند توسط روسهاست، ما این را میبینیم که پیشینه شناسی ترکها و ازبکها به یافس فرزند حضرت نوح برمیگردد (اگر تلفظ را درست گفته باشم). یعنی اینها را گفتم تا به این نتیجهگیری برسم که اصلاً این تصور درست نیست که چون یک زمانی در قالب تمدن سغدی، ما در آنجا خیلی حضور داشتیم و خیلی پررنگ بودیم، در چهارصد سال پانصد سال اخیر؛ بهویژه از زمان به قدرت رسیدن صفویان تا به امروز هم وضعیت به همان شکل بوده است. در حالی که آنها هم هویتی دارند، شخصیتی دارند و ما میتوانیم بگوییم که شاید به اندازۀ ما افزوده و آوردهای که برای تمدن بشری داشتند چشمگیر نبود ولی به هر حال نمیتوانیم بگوییم که عاری از شخصیت هستند، عاری از هویت هستند و اگر بعدها در تحولات سیاسی، قرار باشد بین ما و کس دیگری را انتخاب کنند، طبیعتاً باید ما را انتخاب کنند، چون ما سروران قبلی آنها بودیم و الان هم موظف هستیم که سروری آنها را برعهده بگیریم. پس این دو تا مفهوم را روشن کردم؛ حال اجازه دهید یک نگاه گذرا و کوتاهی داشته باشم به فرایند تمرکز قدرت در ماوراءالنهر؛ شهری شدن قدرت در ماراءالنهر. همان طوری که میدانید در آغاز دولت شیبانی سرگیجگی و پریشانی در مرکزیات قدرت بسیار بالا بود. خاندانهای شیبانی متعددی وجود دارد که آنها قدرت واقعی را در اختیار دارند؛ مثل خود عبیدالله خان که البته به اسم … خان (اگر تلفظ نامش را اشتباه نگفته باشم) سکه میزند؛ به خاطر اینکه ساختار قدرت شیبانی به این شکل بوده است که هر کسی یعنی هر مذکری از خاندان که نژاد ازبکی داشته باشد میتوانست یک ادعای سیاسی را دنبال کند و در کنار آن، نکتۀ مهم فقط این بوده است که ارشدیت دارد یا نه؛ اگر میخواهد بر تختِ خانی تکیه بزند و بر بقیه احاطه و سلطه داشته باشد. بنابراین وقتی که فلسفه سیاسی آنها به شما میگوید که هر کسی میتواند رؤیای سیاسی خودش را پیگیری کند و اگر اتفاقاً شاهزاده این کار را انجام ندهد، باید به سلامت عقلش شک کرد، این یک پریشانی سیاسی وحشتناکی را در آسیای مرکزی به وجود آورد که در دوران عبدالله خان قویترین حاکم شیبانی که از سال ۹۶۵ به حکومت رسید، ولی تا سال ۹۹۱ به نام خودش سکه نزد، بلکه به نام خان دیگری سکه میزد و پس از آن هم برای مدتی به نام پدرش اسکندرخان سکه میزد، او تصمیم میگیرد و علناً این را اعلام میکند که من میخواهم مبنای سیاست را از آیین و قواعد جنگ بردارم و بر مبنای شرع نبوی و سنت حنفی بگذارم. یعنی کاملاً مشخص است که اینجا به دنبال این است که یک سیاست شهری را ترویج کند و به همین دلیل به دنبال شاهزادۀ ازبک میافتد. تا آن موقع اردو داشتند، تا آن موقع از طریق قزاقی گری و فرار کردن به آن سمت سیحون برای قدرت مرکزی چالش ایجاد میکردند و همه را قلع و قمع میکند و به نحوی قلع و قمع میکند که عبدالمؤمن خان پسرش که به لحاظ ذهنی شخصیتی تقریباً پریشان حال است، وقتی قدرت را به دست میگیرد و یک برخورد افراطی را شروع میکند، عمر حکومتش به یک سال هم نمیرسد و از سال ۱۴۰۴ تا ۱۴۰۵ ق. به طول میانجامد و در این سال کشته میشود، فردی از شیبانیان باقی نمانده بود که جایگزین او شود. ولی آن فرایندی که عبدالله خان آرزویش را داشت؛ یعنی تمرکز قدرت در دست خان؛ اتفاق نیفتاد. هشترخانیها یا جانیها که درواقع پناهندگان اشغال قازان به دست ایوان مخوف بودند، در زمان اسکندرخان پناه میآورند به آسیای مرکزی و عقبۀ ایلیاتی ندارند. قدرت را به دست میگیرند، اما عقبۀ ایلیاتی ندارند. دقیقاً برعکس شیبانیان که عقبۀ ایلیاتی خیلی پررنگی دارند و به همین خاطر در حکومت هشترخانیان این را میبینیم که چندین حاکم این سلسله در حالی که نخبگانشان در شهر هستند و منابع مادیشان در شهر است، به واسطۀ اتحاد نیروهای قبایلی که در ساحل جیحون سکونت دارند، به واسطۀ بهره برداری نیروهای شهری، نخبگان شهری از نخبگان قبایلی، اینها نفی بلد میشوند و مجبور میشوند که به ایران بیایند. نظرمحمدخان، عبدالعزیزخان و حتی سبحانقلی خان، همۀ اینها به ایران میآیند و بعضی از آنها از ایرانیها کمک میگیرند و بعضی از آنها اینگونه نبودند و به مدینه میروند و در آنجا از دنیا میروند. بنابراین هشترخانیان با اینکه علاقه داشت که سیاست را شهری کند و سیاست ایلیاتی را کنار بگذارد، نتوانست این کار را انجام دهد و همین عارضه رسید به دوران منغیتها. در دوران منغیتها امیر معصوم منغیت به عنوان دومین امیر رسمی منغیتها (اگر که محمدرحیم خان را اولین بگیریم) نیروهای افغان را ستون فقرات خود قرار داد؛ برای اینکه از شر نیروهای ایلیاتی خلاص شود و بتواند ستقل از آنها سیاست را دنبال کند. در دوران جانشین امیر مراد، یعنی امیر حیدر، او یک شخصیتی بود که به شدت اهل مطالعه بود و به شدت اهل درس و بحث و موعظه و منبر بود. و نیروهای ایلیاتی برای اینکه همان نظام قدیم را ادامه دهند، هر از چند گاهی یک جایی را آشوب زده میکردند و شورشی را به راه میانداختند که امیر حیدر مجبور شود از مسجدش بیرون بیاید و از آن شاگردانی که برایشان تدریس میکرد جدا شود و این شورش را سرکوب کند و از این طریق، آن شرایط توزیع قدرت و توزیع ثروت که سالها در ماوراءالنهر جریان داشته، بقا پیدا کند. وقتی که این قدرت به امیر نصرالله میرسد، میبینیم که امیر نصرالله با استفاده از عبدالصمد نایب که یک توپچی ایرانی است و آموزش یافتۀ نظام سرباز عباس میرزا است، قلاع خانها و بیکهای آسیای مرکزی به یکی یکی درهم میکوبد و آنها را وادار میکند که از او اطاعت کنند. در حالی که ایر نصرالله منغیت در ابتدای حکومتش به شدت با شورشها، تعارضات و عدم مشروعیت بسیار وخیمی روبهرو بود که درنهایت هم در تاریخ منغیتها تقریباً به نظر من قویترین امیر منغیت همین امیر نصرالله منغیت است؛ اگر که تمرکز سیاسی را معیار قدرت بگیریم. وقتی که روسها وارد منطقه میشوند، این تلاشی که به صورت سازمان یافته از سیصد یا دویست سال قبل برای تمرکزگرایی وجود داشته، یک جوری حتی شتاب میگیرد. یعنی امیر مظفر که به روسها تسلیم میشود، با این تسلیم شدنش این امتیاز را به روسها میدهد و دست روسها را باز میگذارد که بیایند و شاهزادگان و امرای ایلیاتی و بیکها را که علیه آنها شورش میکنند، سرکوب کنند. عبدالملک توره و صدیق توره که دو تا از پسران امیر مظفر بودند علیه او شورش میکنند و سعی میکنند با استفاده از نیروهای قزاق، نیروهای قرقیز که به لحاظ تمدنی پایینتر از ازبکها بودند، دوباره سیاست دشت را بر شهر مسلط کنند، ولی نمیتوانند این کار را انجام دهند، چون مشاوران امیر نصرالله به او میگویند که چون شمابه روسها تسلیم شدید، اینها علیه شما شورش میکنند، پس بر ذمۀ فرماندار روس است که بیاید و شما را از این وضعیت نجات دهد. بناراین این فرایند تمرکزگرایی تشدید شد. باز در دوره امیر عبدالاحد؛ البته یک نکتهای هم باید در مورد امیر مظفر ذکر میکردم این است که امیر مظفر به لحاظ مالی هم برای خودش استقلال ایجاد کرد از نظام ایلیاتی و نظام ایلغار. او از اصناف شهری مالیات میگرفت، دست روی موقوفات گذاشته بود. او دست روی درآمدهای مدارس دینی اهل سنت میگذارد و از اینها پول به دست میآورد و حتی نایب خودش یعنی عبدالاحدخان را از دسترسی به ایلیاتیها و از دسترسی به بیکها خارج میکند و او را به سنپترزبورگ میفرستد و در آنجا بزرگ میشود و یک روحیۀ کاملاً روسی کسب میکند. عبدالاحدخان دوباره این را تشدید میکند و او خودش وارد تجارت با روسیه میشود و هر کالایی را که به درد روسها میخورد، با روسها خرید و فروش میکرد. منازعه بر سر ایلغار و زمینهای کشاورزی و این جور چیزها را واگذار میکند به همان طبقۀ سنتی ایلیاتی در منطقۀ ماوراءالنهر. این مسئله در زمان امیر عالم خان تشدید میشود و در زمان امیر عالم خان تمام ۲۸ بیگنشین ماوراءالنهر حکامش از طرف امیر عالم خان منتصب میشدند. در حالی که امیر عالم خان اصلاً امیر مقتدری نبود. ولی فرایند آنقدر به جلو پیش رفته بود و آنقدر خوب توانستند سیاست را از دشت به شهر بیاورند که تمام ۲۸ حاکم بیگنشینها انتصابی بودند. در حالی که چهل سال قبل از این تاریخ و حتی در زمان امیر مظفر و امیر نصرالله بر سر اینکه مثلاً چه کسی بر شهر سبز حکومت کند، بسیار رشوه گرفته میشد، بسیار رشوه داده میشد و بسیار دعوای ایلیاتی میشد تا اینکه بالاخره مثلاً حاکمیت شهر سبز به یک نفر برسد. در یک جایی در حکومت امیر نصرالله و امیر مظفر ایرانیها به معنی جدی وارد صحنه میشوند. جمعیت ایرانیهایی که به این مناطق میرفتند مختلف بوده است. یک بار امیر مراد مرو را تصرف کرد و دوازده هزار نفر ایرانی را به بخارا مهاجرت میدهد و در آنجا مستقر میکند. غیر از آن، ایلغارهایی که ازبکها و ترکمنها انجام میدادند، حتی اسیر میگرفتند و به بازارهای خوارزم، سمرقند و بخارا میآوردند و میفروختند، آن هم یک منبع گستردهای از تأمین نیروهای ایرانی، یعنی تزریق ایرانیها به جامعۀ ماوراءالنهر بوده است که اینها را نهایتاً به پنج یا ده سکه طلا خرید و فروش میکردند و گاهی اوقات ارزش آنها به اندازه یک الاغ یا یک گاو بوده است؛ یعنی یک ایرانی را با یک گاو مبادله میکردند و ارزشی که برای آنها داشته، در همین حد بوده است. حال نیروهای ایرانی آمده بودند بیکس و بیپناه. و چیزی که هست قطعاً امیر نصرالله و امیر مظفر همۀ اینها به این فکر میافتادند که چرا ما اینها را به کار نگیریم. هر نیروی ایلیاتی که ما بخواهیم رویش دست بگذاریم، به یک جایی وابسته است و باز همان سیاست دشت را تولید میکنند؛ اگر بخواهیم نیروهای ایلیاتی را وارد کار کنیم. بنابراین حضور نیروهای ایرانی، تقاطع پیدا میکند به لحاظ تاریخی با این تلاش حکام ماوراءالنهر که با حضور روسها تشدید شده بود که تمرکز سیاسی ایجاد کنند و نیرویی که در اینجا میتواند این تمرکز سیاسی را ایجاد کند و صرفاً وابسته به خود امرای ماوراءالنهر باشد و در اینجا منغیتها باشد، کسی نیست غیر از نیروهای ایرانی. بنابراین ما میبینیم که این مسئله به یک حسادت تبدیل میشود، به یک عقده تبدیل میشود در نزد خود اهالی آسیای مرکزی و حتی عبدالعظیم سامی که یکی دیگر از متفکرانی است که تنها کسی است که تاریخ نگاری او ارزشی دارد که میتوان در بعضی موارد او را با احمد دانش مقایسه کرد. یعنی اگر دو تا مورخ برجسته در نیمه دوم قرن نوزدهم، آسیای مرکزی داشته باشد، یکی عبدالعظیم سامی است و دیگری احمد دانش است که واقعاً سرآمد است و کسی نمیتواند مانند او باشد. عبدالعظیم سامی میگوید که همین سیاستی که امیر نصرالله به کار برد که این امرای ایلی و روستا را یکجانشین کند و به مردم مسافر و تاجیک قدرت دهد، این کار قلمرو منغیتها را ساخت و باعث شد که ما از روستا شکست بخوریم. در حالی که همان طور که عرض کردم خود این ایلیاتیها آنقدر با همدیگر زد و خورد داشتند که اصلاً یکی از مبانی ورود روسیه به منطقه دعوت ایلیاتی قزاق و دعوت ایلیاتیهای خوارزم بوده است و باعث شد که روسها به آنجا بیایند و قدرت را به دست بگیرند. یک اصطلاح ایجاد میشود به واسطۀ این اتکای امیر نصرالله، امیر مظفر و امیر عبدالاحد و تا حدودی امیر عالم خان به ایرانیها به نام جماعت ایرانی. یعنی اینها یک غیری ایجاد میکنند در دل جامعۀ بخارا. مثلاً در دوران امیر نصرالله از جماعت سرباز استفاده میشودکه ظاهراً نسخه برداری از نیروهای سرباز عباس میرزا بوده است. همچنین در زمان امیر عالم خان و در زمان امیر عبدالاحد علناً دیده میشود که مثلاً آستان غولوش بیگی ؟؟؟؟ (۱:۱۴:۳۰) به ایرانی گری و ایرانی بودن متهم میشود؛ یا بعدها پس از او نصرالله پروانهچی به ایرانی بودن و اینکه نفوذی این جماعت ایرانی است، متهم میشود. این جماعت ایرانی در فرایند هجوم روسیه به آسیای مرکزی و اشغال منطقه هم نقش پررنگی از نظر مورخان ایفا میکنند. در سقوط جیزخ یعقوب بیک ایرانی؛ یعنی روی این پسوند ایرانی تأکید میشود. یعقوببیک ایرانی حاکم شهر بوده و از نظر مورخانی مثل سلیم بیک و یا «تاریخ جدید تاشکند» که اسم نویسندهاش به خاطرم نمیآید، این یعقوببیک ایرانی مسئولیت سقوط تاشکند را برعهده داشته و در سقوط سمرقند هم فردی به نام شیرعلیبیک ایرانی هست که او را هم مسئول سقوط سمرقند میدانند. در حالی که عبدالعظیم سامی باز هم در گزارش خودش میگوید که مبارکنامه آمده بود که شیرعلیبیک ایرانی هیچ مقاومتی نکند. در گزارشاتی که بر ضد ایرانیها آمده است، گفته شده است که این شیرعلیبیک ایرانی از نیروهای سرباز برای سرکوب اعتراض ملایان و طلاب هیجانزده برای غزا و جهاد با روسیه استفاده کرد که روی این کلمه سرباز تأکید میکنند و میخواهند بگویند اینها مسئول بودند و اگر اینها سرکوب نمیکردند اتفاق مهمی میافتاد. در حالی که تقریباً چند ماه قبل از آن، در مِیده چنان شکست فجیعی از روسیه خورده بودند که تا الان هم خواندن آن صفحاتی که احمد دانش گزارش میدهد از نبرد مِیله یوغوم که اولین نبرد مستقیم منغیتها با روسیه است، باید آن را به تنهایی خواند؛ یعنی نمیشود در میان جمع و با صدای بلند خواند. از بس این شکست فاجعه آمیز و مایۀ وهن و خجالت بوده است. پس همان طور که میبینید اگر بخواهیم براساس تاریخی میلادی بگوییم، در سال ۱۸۶۰ تا سال ۱۸۹۰ یک مفهومی به اسم جماعت ایرانی شکل میگیرد که اینها همه جا هستند و نیتی جز فترت یا سقوط دولت امیر تیموری ندارند. این نیروهای خیانت پیشه و این نیروهای نفوذی یکی از عوامل اصلی انحطاط ماوراءالنهر شناخته میشوند از طرف خود متفکران ماوراءالنهری، به اندیشه انحطاط ماوراءالنهر هم راه پیدا میکنند. یعنی کسانی مثل عبدالعظیم سامی و بهخصوص احمد دانش وقتی فکر میکنند، اینها نقش ایرانیها را خیلی پررنگ میبینند؛ مثلاً میگویند برادر ناصرالدین شاه از دست ناصرالدین شاه فرار کرد و به بخارا پناهنده شد و ما او را در اینجا به قتل رساندیم و ناصرالدین شاه به الکساندر دوم شکایت کرد و این باعث شد که حمله به آسیای مرکزی، از طرف روسها برنامه ریزی شود. باز یک جای دیگری میگویند که یک فردی به نام کاظمبیک تهرانی وجود دارد که این فرد به عنوان سفیر به بخارا آمده و این فرد در بخارا دستگیر شده و مورد آزار و اذیت قرار گرفته و پس از آنکه به سنپترزبورگ برگشت، گفت چرا نشستهاید؟ که یک منطقۀ ثروتمندی به نام ماوراءالنهر است و ردم آن به یک آفتابه و یک جاشمعی و دو سه تا قاشق و پیاله کهنه قناعت کردند و به شدت هم زرخیز است. به آنجا حمله کنید و آن را بگیرید. در حالی که تا آنجایی که من میدانم کاظم بیک تهرانی فقط در خواندن اسناد موقوفات تاشکند و خانات خوقند به روسها کمک کرد و کمک زیادی هم کرد. او تقریباً در حد یک استاد برای روسها ظاهر شد و حتی چهرههایی را در شرق شناسی روسیه به لحاظ خواندن اسناد پرورش داد. این اندیشه انحطاط، غیر از این صحبتهایی که در مورد ایرانیها میزند، حرفهای خیلی عجیب و غریبی نیز میزند. مثلاً اینکه میکادو امپراتوری ژاپن مسلمان شده بود و به خاطر اسلام بود که به این دستاوردها رسیده و پیروزی ژاپن بر روسیه ناشی از این است که امپراتوری ژاپن در خفا اسلام آورده بود و یا در جایی سلطان محمد فاتح یک انجمن جهانی تشکیل داده بود که نظم جهانی را تقسیم میکرد، اما حاکمان بخارا در آن انجمن غایب بودند. میخواهم بگویم که بعضی جاها این اندیشه به این سمت میرود. یعنی تا این حد سطح پایین میشود و بخشهایی از صحبتهایی که در مورد ایران کردهاند و بیانصافی هم است، باید جزو همین گزارههای بیارزش اندیشههای انحطاط آنها قلمداد کرد. هرچند تحلیلهایی که احمد دانش انجام میدهد و بهویژه در رسالۀ کوتاهی دربارۀ تاریخ خاندان منغیت، خیلی باارزش است ولی گزارشهای متعصبانه هم آن وجود دارد. این بخش اول حضور نخبگان ایرانی در منابع تاریخ نگارانه و نقش آنها در سلطه یافتن روسیه از نظر خود مردم ماوراءالنهر بود. بخش دوم هم که در مورد جنبش جدیدیه است، پررنگترین یا مهمترین مورخی که روی این موضوع خیلی تأکید دارد، سلیم بیک است و اطلاعات زیادی هم از او در دسترس است. یک کتاب به نام تاریخ سلیمی دارد که خیلی مفصل و جزء به جزء در مورد رخدادها و رویدادهای جنبش جدیدیه صحبت کرده است و این فرد خیلی علاقه دارد که همه چیز را به ایرانیها منتسب کند…
نوشته شده توسط پژوهشکده تاریخ اسلام در چهارشنبه, 27 فوریه 2019 ساعت 10:27 ق.ظ