روز یکشنبه مورخ ۹۷/۸/۲۷ گروه جریان های فکری پژوهشکدۀ تاریخ اسلام نشستی با عنوان «سلفی گری در افغانستان» با حضور جناب آقای دکتر محسن روحیصفت، دکتر جعفر حقپناه و آقای فرزاد رمضانی بونش برگزار کرد.
دکتر روحیصفت: افغانستان در چهار دهۀ گذشته منشأ حوادث زیادی بوده و امروزه هم همچنان این حوادث ادامه دارد ولی آروز داریم که یک روزی افغانستان به امنیت کامل و صلح و صفا برسد که آروزی همه ایرانیان است که در همسایگی آن یک کشور آرام همراه با رشد و توسعه اقتصادی باشد که به نفع هر دو کشور خواهد بود. با توجه به عنوان نشست، به طور طبیعی ما باید نقبی بزنیم به ریشۀ این موضوع که بیشتر برمیگردد به خاورمیانۀ عربی، به عربستان و مصر و تأثیراتی که اینها در سرزمین افغانستان گذاشتند و افغانستان به عنوان یک محلی در تلاقی اندیشهها با اندیشههایی که در آنجا بوده، موجب رشد جریانهای فکر و عملیاتهای نظامی در سراسر خاورمیانه و فراتر از آن شده است. در کتابها آورده شده است که سه نوع سلفیسمها وجود داشته است؛ یکی سلفی سنتی که اندیشههای وهابی در آن متبلور است و گاهی من دیدم که همین ولیعهد عربستان یا بعضی از اندیشمندان عربستان میگفتند که ما باید برگردیم به وهابیت گذشته خودمان. یعنی آن وهابیتی که زیادبه دنبال سروصدا در خارج از کشور نبوده بلکه بیشتر به داخل کشور خود میپرداخته است. سلفیسم میانهرو منشأ و بروزش از طریق اخوان المسلمین بوده است که بیشتر اصلاح طلب بودند، سلفیهای اصلاحطلب بودند و به دنبال نوعی اعتقاد به یک مکتب اسلام که جامع الاطراف و دارای ابعاد اجتماعی و سیاسی بوده است، ولی از روشهای تندروانه استفاده نمیکردند. سلفیسم تندرو یا انقلابی یا رادیکال همین سلفیهایی هستند که الان ما بیشتر با آن روبهرو هستیم و منشأ آن از دوره دوم سید قطب و جهاد اسلامی مصر که داعش ممثّل آنها هستند. این مورد اخیر را به عنوان نوسلفیسم هم یاد میکنند که متکی بر آرا و نظریات ابن تیمیه، محمدبن عبدالوهاب مودودی بوده است. چند نفر دیگر هم هستند که نام آنها را میبرم. میدانید که عبدالوهاب از سال ۱۷۰۳ در سرزمین نجد به همراه ابنسعود به گسترش و نشر وهابیت و همچنین ایجاد خاندان آل سعود پرداختند. در سیر تحولات فکری، ما مودودی را در شبه قارۀ هند داریم که تا حدودی متأثر از برخی از صوفیان بزرگ شبه قارۀ هند بوده، مودودی اوایل انقلاب از دنیا رفت و در اوایل قرن بیستم به دنیا آمد. و کتابهای زیادی نیز در این زمینه نوشته و ممثّل تفکر جهادی است. ایشان در کتابهایش بیشتر بر نقش جهاد تکیه دارد. بعد از آن رشید رضا و سید قطب را داریم که سید قطب دردورۀ دوم عمر خودش بیشتر بر نقش جهاد تکیه کرد و بعد از او محمد عبدالسلام را داریم که این جهاد را به عنوان فرضیۀ غایبیه مطرح میکند و ایمن الظواهری را داریم که او در پی ترور انور سادات در سال ۱۹۸۱ به پیشاور آمد و در بیمارستان صلیب سرخ مشغول به کار شد و با مجاهدین افغانستان همکاری را شروع کرد. او در مکتب خدمتی که مربوط به بنلادن بود با عبدالله عزام درواقع سه نفری نقشۀ آینده اسلام را داشتند میریختند. نقشۀ آینده جهان اسلام را که چطور میتوانند از شر کفار راحت شوند و بتوانند سرزمین اسلامی را مبتنی بر نظریات ناب یا سلفی پایه گذاری کنند. البته برخی اعتقاد دارند که در آن سالها با عبدالله عزام هم یک مناقشه و اختلاف دیدگاهی پیدا کرده بود. ایمن الظواهری بعد از آن سال که در پیشاور بود، یک سفری به آمریکا میکند، به کالیفرنیا میرود و در مساجدی که مربوط به کویت بود مشارکت فعال داشته و در اولین عملیات تروریستی که انجام داد انفجار سفارت مصر در اسلام آباد بود همزمان با سفر رئیس جمهور مصر. در اسلام آباد این سفارت منفجر شد، طراح و عمل کننده خود او بود و بعد از آن تشکیلات جهاد اسلامی را هدایت کرد و دوباره در پاکستان در سال ۲۰۰۷ در واقعۀ مسجد لال (یا لال مسجد) که بعضی از دوستان میدانند که چه اتفاقاتی افتاد و چه درگیریهایی بین ارتش پاکستان و آن کسانی که در لال مسجد بودند، در مرکز شهر اسلام آباد اتفاق افتاد و او هدایت این عملیات را هم برعهده داشت. بعد از آن در انفجار سفارت آمریکا در نایروبی و تانزانیا مشارکت داشت و از آنجا بود که علناً از طرف آمریکا به عنوان وانتد (one ted) شناخته شد. البته قبل از آن هم یک عملیات دیگر انجام داد و آن این بود که ناو آمریکا را در سال ۲۰۰۰ در سواحل یمن منفجر کرد و از آنجا بود که رسماً به عنوان وانتد (one ted) شناخته شد و او به کابل آمد و آقای محمد هاتف رفت قندهار و محمد بنلادن هم به کابل آمد. درواقع این مطالبی که گفتیم نشاندهندۀ این است که چقدر افغانستان زمینۀ مساعدی برای این گونه کارها بوده است. بعد از تطور درباره این افراد که نوسلفیسم منبعث از چه اندیشههایی است، بعد از ایمن ظواهری و عبدالله عزام به ابوبکر ناجی میرسیم که نظریه مدیریت توحش را ابداع کرد و منظور او از این نظریه این بود که اعتقاد داشت با کشتار و ایجاد وحشت میتوان جوامع را مدیریت کرد و مردم را به طرف خود کشاند. آن کشتارهای وسیعی که در عراق شد ناشی از همین تفکر ابوبکر ناجی بود. عبدالله بن محمد که استراتژی دو بازو را بنیان گذاشت و موضوع خلافت اسلامی شام و یمن را مطرح کرد. درواقع حرف من این بود که امروزه مکتب نوسلفی گری با این افراد آبشخور اصلی جریانهای جهادی بوده که تاکنون ادامه داشته است. هرچند از نظر نظامی ضعیف شده ولی از نظر فکری این گونه نیست. به طور خلاصه میتوان گفت دوره پیدایش و تکامل جنبشهای افراطی مسلمان با نظریه پردازی ابن تیمیه شروع شد در شام و سپس این نظریهها توسط عبدالوهاب اجرایی شد؛ یعنی به صورت قوانین اجرایی درآمد و در سالهای اخیر، در سی سال پیش با گسترش تفکر وهابیت توسط عربستان بود، بعد از افزایش قیمت نفت این تفکر در سراسر جهان منتشر شد. ما یک مثلث را میتوانیم در نظر بگیریم که سه ضلع دارد. یک ضلع آن عربستان است، یک ضلعش مصر است و ضلع دیگرش پاکستان است. و در پاکستان هم تفکر دئوبندیه و مودودیه وجود دارد که افغانستان هم زمینهساز عملیاتی این تفکرات بوده است.
اگر بخواهیم به صورت تاریخی بگوییم، به خاطر داریم که وقتی انقلاب اسلامی به وقوع پیوست، جریانهای انقلابی یا تفکر انقلابی علاوه بر ایران در بسیاری از سرزمینهای اسلامی شروع بع رشد کرده بود. منبه یاد دارم که کتابهای شریعتی نه تنها در ایران، بلکه در بسیاری از کشورهای اسلامی خواهان داشت. لذا تفکر اسلامی شیوع خوبی در جهان اسلام داشت و با وقوع انقلاب اسلامی و حمله شوروی به افغانستان حکام کشورهای اسلامی ترسیدند از تحولاتی که میتوانست منجر به سقوط آنها شود. این کشورها جوانان خودشان را که درواقع انگیزههای فراوانی برای مبارزه و برای اسلام داشتند را تشویق کردند که به افغانستان بروند و در افغانستان با امپریالیزم شوروی بجنگند. و این زمینهای برای همافزایی جریانهای مصری، عربستانی و پاکستانی در سرزمین افغانستان شد. این موج اول بود که ایجاد شد. در موج دوم با ترور عبدالله عظام شروع شد که عبدالله عظام در اواخر دورهای که شوروی از افغانستان خارج میشد، اینها احساس کردند که علیرغم همکاریهای خیلی خوبی که با سازمان سیای آمریکا، با سازمان اطلاعات عربستان و مصر داشتند، دیگر مورد اعتماد نیستند و برنامهای برای ترور آنها وجود دارد و عبدالله عظام اولین نفری بود که از میان آنها ترور شد و بعد از آن تعدادی از فرماندهان مهم در افغانستان که جزو فرماندهان اصلی بودند ترور شدند. علیرغم اینکه میدانستند اینها از آمریکا اسناد زیادی دارند ولی بر این اعتقاد بودند که آمریکاییها و کشورهای عربی اینها را کنار زده است. لذا بسیاری از اینها نمیتوانستند به کشور خودشان برگردند ولی در اردن و عربستان مانعی برای بازگشت اینها وجود نداشت. اینها به اردن و عربستان برگشتند آن کسانی که ملیت عربستانی و اردنی داشتند ولی کسانی که از ملیتهای دیگر و کشورهای دیگر بودند مثل سوریه، الجزایر، لیبی و کشورهای دیگر عربی بودند بسیاری از آنها در افغانستان و پاکستان در مناطق قبایلی متندگار شدند. برخی از آنها نیز به کشور سومالی و سودان رفتند؛ جایی که از نظر امنیتی مشکل کمتری داشتند یا حاکمیتهای بر آنها کمتر بود. یک عده از آنها هم برگشتند به کشورهای تازه استقلال یافتهای مثل آسیای میانه. آن کسانی که در پاکستان و افغانستان ماندند، درواقع هر روز فشار بر آنها بیشتر میشد و اینها تحت فشار بودند. حتی در دورهای که مجاهدین در کابل مستقر شدند، کشورهای خلیج فارس و کشورهای غربی به آقای ربانی که آن موقع رئیس جمهور بود فشار میآوردند که اینها را از جلال آباد بیرون کنند؛ چون مرکز آنها در جلال آباد بود. و میدانید که بنلادن در یک دورهای به خاطر این فشارها به سودان رفت و بعد دوباره به صورت مخفیانه به افغانستان برگشت. بسیاری از گروههای افراطی که الآن وجود دارند، در این دوره توانستند آموزشهای لازم را در سرزمین افغانستان ببینند و در آنجا تجربه کسب کنند و آموزش ببینند و سازماندهی شوند و جمع شدن آنها منجر شد به تشکیل القاعده. با عملیات القاعده در یازده سپتامبر و به دنبال آن سقوط طالبان و چند سال بعد حمله به عراق، درواقع این کسانی که در افغانستان جایشان تنگ شده بود و مرتب تحت حملات پهبادهای آمریکا بودند (این عربهای افغان) اینها بهترین مکان را عراق یافتند که توسط آمریکا ساقط شده و سرزمینی است که میتوانند در آنجا دیدگاهها و عقاید خودشان را و سازماندهی خودشان را گسترش دهند. درواقع بهترین هدیهای که آمریکا میتوانست به این گروههای تندرو و افراطی بدهد همین حملهای بود که به عراق کردند و آنجا را از حکومت مرکزی ساقط کردند. ابومصعب زرقاوی یکی از همین کسانی بود که در همین دوره از افغانستان حرکت کرد و به عراق رفت و در آنجا شروع به فعالیت کرد و به نمایندگی از القاعده تشکیلات خود را بنا نهاد. این اتفاقات مربوط به عراق بود ولی با شروع بیداری اسلامی در سال ۲۰۱۱ و تحولاتی که در کشورهای عربی اتفاق افتاد و قیامهایی که شد، آمریکا و عربستان درصدد برآمدند از همین پتانسیل در جهت اینکه سمت و سوی این گروههای افراطی را برای ساقط کردن رژیم بشار اسد به کار ببرند و مقابله با امت اسلامی. من به یاد دارم که از آن سال میگفتند در طرابلس بیست هزار نیروی مسلح آماده و سازماندهی شده و منتظر دستور عملیات هستند. درواقع این موج چهارم بود که این گروههای افراطی رشد کردند و گسترش پیدا کردند. البته هرچند گروههای سلفی در هدف اولیه خودشان مقابل با حکام جور و خصم نزدیک را به عنوان هدف خود قرار داده بودند ولی در این موج چهارم با کمک عوامل اطلاعاتی و تحلیلهایی که به آنان داده شد، قانع شدند که به جای مبارزه با برخی از حکام، به مقابله با تشیع و جمهوری اسلامی و مقاومت و سوریه بپردازند. درواقع اینها آن اهداف اولیه را جابهجا کردند و با دیدگاههایی که آن کشورها بر آنها تحمیل کردند؛ چون اعتقاد داشتند که اگر این کار را انجام دهند میتوانند تدارکات عربستان، تبلیغاتی که کشور قطر و کمکهای ترکیه را جلب کنند. با جابهجایی اهداف و اینکه جمهوری اسلامی و مقاومت و سوریه را هدف اولی قرار دهند، توانستند تدارکات زیادی را از این کشورهای غربی یا کشورهای عربی دریافت کنند.
حال برگردیم به افغانستان. در افغانستان از اواخر سال ۱۳۹۳ میبینیم که برخی از فرماندهان میدانی طالبان از ملاعمر جدا میشوند و با رهبر داعش بیعت میکنند. عبدالرحیم مسلمدوست فرمانده گروه داعش است که در افغانستان، طالبان را متهم میکند که شما به تحریک سازمان اطلاعات پاکستان کار میکنید و از آنها میخواهد که به داعش بپیوندند. در مقابل بالا رفتن بیرق سیاه به جای بیرق سفید در افغانستان، ملا اختر منصور یک نامهای برای معاون ملا عمر مینویسد و در این نامه سرگشاده که به تاریخ ۲۷/ ۳/ ۹۴ است، از رهبر داعش میخواهد که از ایجاد جریان موازی در کنار طالبان در افغانستان پرهیز کنید. در حالی که داعش همچنان رو به پیشرفت بود و به سمت موصل و سرزمینهای دیگری حرکت میکرد و مطمئن بود که علاوه بر کشورهای عربی، کشورهای دیگری مثل افغانستان تا آسیای شرقی هم میتواند دربنوردد، این نامه ملا اختر منصور به مذاق ملاعمر خوش نیامد و همچنان درگیری بین داعش و افغانستان ادامه پیدا میکند و شاهد درگیریهایی بین جنگجویان داعش با طالبان در کُنَر هستیم. مثلاً در کُنَر در یک مورد صد نفر از فرماندهان طالبان را اعدام کردند. حدود ده نفر از ریشسفیدان منطقه کُنَر را منفجر کردند. این درگیریها در افغانستان بین داعش و طالبان ادامه پیدا کرد. البته اینکه ابوبکر بغدادی خلافت خود را اعلام کرده بود، نه تنها به زعم طالبان خوش نیامد بلکه به زعم ایمن ظواهری هم خوش نیامد و او در نامه تندی که به ابوبکر بغدادی مینویسد از او گلایه میکند که چرا فرمان من را نادیده میگیرید و تشکیل دولت اسلامی عراق و شام را اعلام میکنید. در حالی که من دستور داده بودم که هر کس در عراق مبارزه میکند تحت فرمان من و هر کس در شام مبارزه میکند تحت فرمان جبهه النصره باشد. وی میگوید دستور دادم که دولت اسلامی شام و عراق را منحل کنید ولی شما به بیعت با من عمل نکردید. این وضعیت شکاف بین این گروههای مبارز افراطی در سوریه به شدت ادامه پیدا میکند تا اینکه صدها یا هزاران نفر در درگیری بین جبهه النصره و داعش و گروههای دیگر بین خودشان کشته میشوند. ما در افغانستان آقای حافظ سعیدخان اورکزی را داریم از اورکز که از یکی از قبایل مناطق افغانستان که او هم به عنوان والی امارت خراسان و عبدالرئوف خادم از هلمند به عنوان معاون نظامی او تعیین میشود توسط ابوبکر بغدادی و هرچند این افراد افراد بسیار مشهوری نبودند. این خادم از آغاز دوران جهاد مراودات زیادی با عربها داشت و به همین جهت هم به عنوان فرد مطمئن از طرف ابوبکر بغدادی برای عملیاتهای نظامی معرفی شد. ولی برخی از رهبران و قبایل طالبان، تیمسارهای گذشته همچنان مخالفت خود را با داعش ادامه دادند و موردحملات داعش واقع شدند. افرادی که در افغانستان از جریان داعش هستند، من یک آماری دارم و خدمت شما عرض میکنم که مثلاً این افرادی که ترکتبار هستند تعداد آنها بیش از دو هزار نفر است. چچنیها ۵۰۰ نفر، مصری ۳۶۰ نفر، الجزایری ۲۵۰ نفر، سودانی و یمنی حدود ۲۴۰ نفر، سومالیایی هفتاد نفر، قطری و کویتی ۱۸۰ نفر، بحرینی، اماراتی و فلسطینی؛ یعنی از همۀ کشورهای عربی جنگجویان باتجریۀ آموزش دیده در افغانستان میتوانید در اقصی نقاط آن کشور پیدا کنید که الان حضور دارند و مشغول به فعالیت هستند. ولی آیا حضور آنها به این معنا است که داعش یک جریان مهم سیاسی نظامی در افغانستان است؟ جواب من منفی است. یعنی علی رغم این قوتی که داعش دارد ول داعش هیچ گونه زمینۀ اجتماعی در افغانستان ندارد. مردم افغانستان و یا طالبان و یا همۀ اقوام اهل سنت افغانستان دئوبندی یا هر گروه دیگر نسبت به آنها دیدگاه خوبی ندارند. در حالی که داعشیها سلفی هستند. در واقع افغانستان اگر در ارتباط با موضوع داعش دربارۀ آن حرف میزنیم، وارد کنندۀ داعش بوده است نه تولید کنندۀ داعش. تفکر داعشی در افغانستان هیچ گونه جایگاه و پایگاهی ندارد، فقط اینها در کنار هم زندگی میکردند. این موضوع حتی در زمانی که ملاعمر هم حضور داشت، ملاعمر قیادت القاعده را برای خودش نپذیرفت، قیادت بنلادن را بر خودش نپذیرفت. بنلادن و القاعده را به عنوان همکار و دوست و برادر میدانست. میگفت ما به اینها پناهندگی دادیم، اینها مهمان ما هستند و ما میزبان آنها هستیم لذا با آنها درگیر نمیشویم یا آنها را تحویل دولت پاکستان یا آمریکا نمیدهیم. ولی اعتقاد به اینکه اینها همراه با عقاید سلفی هستند، من آثاری از آن نمیبینم. به جز افراد معدودی که با آنها همعقیده بودند. آن افراد هم معمولاً در جامعه افغانستان شناختهشده بودند و خیلی مورد تکریم و قبول افراد جامعه افغانستان حتی در بین طالبان نبودند. یکی دیگر از اختلافات این است که طالبان هدفش بیشتر مربوط به داخل افغانستان بوده ولی هدف داعش ایجاد خلافت در سراسر جهان اسلام بود. آنچه که باعث شده در این روزها ما بیشتر شاهد پیوستن برخی از افراد به داعش باشیم بیشتر ناشی از مسائل فقر و گرسنگی و مسائل لجستیکی است؛ یعنی از نیاز است که یک عدهای به داعش ملحق میشوند؛ برای تأمین نیازهای روزانۀ خودشان به داعش میپیوندند که اگر این فقر و مصیبت گرسنگی نباشد، در افغانستان زمینه برای بروز و ظهور داعش بسیار کم است. البته من در برخی روایات دیدم که خود داعش هم سازمان اطلاعات ارتش پاکستان (ISI) متهم میکند از یک طرف به تحریک طالبان و از طرف دیگر طالبان سازمان ارتش پاکستان را تحریک کننده طرف مقابل میدانند. یعنی ظاهراً سازمان (ISI) یک بازی دوگانهای در افغانستان انجام میدهد. هم میخواهد از وجود طالبان بهره ببرد و هم میخواهد از وجود داعش برای پیاده کردن سیاستهایش بهرهمند شود.
حسینی تقی آباد: بسیار ممنون؛ فقط یک نکتهای را در ادامه صحبتهای آقای روحیصفت عرض کنم و آن این است که اینکه ایشان فرمودند دوهزار نفر ترک تبار به داعش پیوسته بودند، منظور ترکتباران ترکیهای نیستند بلکه عمدتاً ترک زبانان ازبک و اویغور هستند.
دکتر حقپناه: من از منظر جامعه شناسی سیاسی که حوزۀ مطالعاتی من است، بیشتر وارد بحث میشوم و میخواهیم ببینیم آنچه که ما از افغانستان میدانیم چقدر میتواند نسبتی با سلفی گری داشته باشد. یادمان باشد که وقتی در مورد سلفی گری صحبت میکنیم حتماً یک کل یکپارچه آن را نبینیم. ما انواع سلفی گری داریم؛ سلفی گری تبلیغی، سلفی گری جهادی، سلفی گری تکفیری؛ و همه اینها ممکن است بروز و ظهورهای مختلفی داشته باشند ولی به نوعی همه اینها در بازگشت به سیرۀ سلف صالح و با آن قرائت متصلّبی که از آن مدنظر است اشتراک نظر دارند و به نوعی باید به آن دگرسازی هایی که میکنند توجه داشته باشیم. و اینکه این «دگری» که آنها تعریف میکنند چه کسی است. ممکن است این دگر به فرقههای اسلامی خیلی نزدیک باشد و حتی به بخشهایی از اهل سنت برگردد، یا تشیع تا یهودیت و مسیحیت و مدرنیته. درواقع به نوعی این سلفیت جدید واکنشی است به نوع رابطۀ نابرابری که بین اسلام و جهان مسلمانان با مدرنیته به سبک قرن نوزدهم و بیستم پدید آمد و این نابرابریها را ایجاد کرد. با این مقدمه از منظر افغانستان وارد میشوم. به طور کلی ما باید یک رابطهای بین محیط جغرافیایی با پویاییهای جریانهای فکری برقرار کنیم. افغانستان در ادبیات مطالعات منطقه و روابط بینالملل به عنوان یک کشور هایر، بافرزون (buffer zone)، یا بعضاً منطقۀ عایق دانسته میشود؛ یعنی به گونهای است که سنتاً به هیچ منطقۀ متعارفی که ما پیرامون آن میشناسیم، سنخیت تام و تمام ندارد. محل تلاقی شبه قاره هند، خاورمیانه، شرق دور و آسیای مرکز ی است. این را شما در تحولات سیاسی که طی دویست سال گذشته در افغانستان رخ داده است هم به خوبی میبینید. درواقع از این جهت ما میتوانیم بگوییم همین نسبت در حوزۀ اندیشگی هم وجود دارد. یعنی تأثیرپذیری افغانستان از همۀ پویشهای اندیشهای که از این خردهنظامها و مناطق پیرامونش بر افغانستان بار شده است؛ از جمله بحث سلفی گری. به عنوان مثال، ما میدانیم که در افغانستان به لحاظ فرقهای مردم عمدتاً اهل سنت حنفی هستند و گرایشهای نسبتاً متعادل ماتریدی در آنجا خیلی پررنگ و قوی است. این یکی از عواملی است که بعداً باید قضاوت کنیم که چقدر بر اینکه این سرزمین و این مردم مستعد سلفیگری هستند یا نه، تأثیرگذار خواهد بود. نکته دوم این است که افغانستان به نوعی دنبالۀ آن جریان فرهنگی و تمدنی بزرگی است که ایران کنونی، بخشی از شبه قارۀ هند، پاکستان (منظورم بیشتر کشمیر است) و آسیای مرکزی را به هم پیوند میداده است. نمیخواهم از کلمه «خراسان بزرگ» استفاده کنم؛ چون دوستان پشتو در اینجا حضور دارند و تا حدودی به این واژه حساسیت داشته باشند، ولی به نوعی آن پهنۀ فکری اگر یک ویژگیاش که اینجا برای من مهم نیست؛ یعنی زبان فارسی بود، اما ویژگی مهمتر آن آیین صوفیه است، گرایشهای مختلف تصوف که یک نوعی برداشت معناگرا و تجربت اندیش از دین (مشخصاً دین اسلام) را دارند، مُهر خودش را بر ساقۀ اندیشه در افغانستان زده است و میدانیم که گرایشهای صوفی گری نسبتی با سلفیگری ندارد. در حالی که میتوان رابطه هبستگی را ببینید در جاهایی که گرایشهای صوفیانه بیشتر هست، مقاومت هم در برابر سلفی گری و حتی طالبان (که بعداً میگویم چه نسبتی با سلفیزم دارد) مقاومت بیشتر میشود یعنی جاهایی مثل بدخشان که یکی از کانونهای فرهنگ و ادب و شعر و این جور چیزهاست؛ طبیعی است که در خانوادهای که یک شاعر باشد، این منطقه استعداد اینکه در آن یک جریانهای تند و آخوندها و مولویهای خیلی رادیکال نشو و نما پیدا کنند زیاد نیست. این هم یک نکتهای است که باید ببینیم نسبت این با اینکه این سرزمین سلفی گری را بپذیرد چه میشود. این دربارۀ حوزه آسیای مرکزی و ایران بود اما از آن طرف میدانیم که افغانستان تأثیر و تأثر قابل توجهی با شبه قاره هند دارد که آنجا مکتب دئوبند فعال است. مکتب دئوبند به نوعی یک اسلام سلفی بومی شبهقارهای است که جالب است پرورش و نشو و نمای آن ربطی به سلفیزم آن، جزیره العرب و شمال آفریقا ندارد. یعنی اینجا به شکل عجیبی یک گرایشهای متصلبانهای و برداشت متصلبی از اسلام پدید آمد که به هر حال نمیخواهم با تفکر تئوری توطئه پیش ببرم اما بالأخره میراثدار امپراتوری انگلیس در شبه قاره است که بر مبنای ایجاد فاصله بین فرقههای اسلامی شکل گرفت و در مکتب دئوبند نیز شیعه ستیزی بسیار برجسته است. این قسمتش به دلیل اینکه پاکستان چیزی حدود سی میلیون جمعیت پختون یا پشتون دارد که اینها کاملاً مماس و ممزوج در تحولات افغانستان هستند و این را در کنار منطقۀ بلوچستان آن بگذارید و اصولاً یک کشوری به نام پاکستان اساساً با دعب اسلامی بودن ایجاد شده است. یعنی علت وجودیاش به قول جغرافیدانان سیاسی، اسلام بود و کلمه پاکستان را به همین دلیل انتخاب کردند. خوب این یک برداشت مسلط از اسلام را در دهه هفتاد و هشتاد رواج داده در افغانستان؛ که این خیلی مهم است. البته بیشتر عنصر سیاسی است و نه اندیشگی. اما به هر حال در خود پاکستان هم در کنار گرایشهای دئوبند، مکتب بریلوی را داریم که آن به اسلام صوفیانه و سنت گرایانه نزدیک است که هر دوی اینها بر افغانستان تأثیر گذاشته است و ما نمیتوانیم بگوییم که یک جزئی از اینها باعث شده است که در افغانستان این وضعیت خاص را داشته باشیم. در کنار اینها، خوب است که یک نگاهی به پویشها و تحولات تاریخی این کشور داشته باشیم. درواقع اسلام سنتی که در افغانستان وجود داشته و در آنها مدارس علوم دینی یک کارکرد اجتماعی، فرهنگی و ایضاً سیاسی پیدا میکنند، یک برجستگی خاصی دارد. افغانستان سرزمینی بود که جنگ با انگلیس را در قرن نوزده تجربه کرد و ما دیدیم در هر جایی که بحث جنگ پیش میآید یعنی جهاد در قاموس ادبیات دینی؛ خود به خود استعداد گرایشهای رادیکال را میپروراند. این نکته را در نظر داشته باشید، به همین دلیل باعث شد که ما در یک دورهای در قرن نوزده حتی تفکرات خلافت هم در افغانستان داشته باشیم با مرکزیت همین منطقه جلال آباد و ننگرهار جایی که الان هم دوباره خاستگاه داعش شده است و بدانید که این پیوستگیها معنادار است. البته خلافت در این منطقه متفاوت با آن اندیشهای است که در متفکران سلفی مثل رشید رضا وجود دارد؛ چون آنها یک مفهوم جهانی و امت محور را داشتند اما در افغانستان (همان طور که گفتیم) به دلیل اینکه یک سرزمین بستهای است، جنبه محلی دارد و نتیجهاش هم این میشود که وقتی طالبان هم به قدرت میرسد اندیشۀ خلافت و امارت اسلامیاش دوباره Local است، محلی است و ادعای جهان شمول ندارد. هیچ وقت آقای ملاعمر ادعای رهبری امت اسلام را نکرد. او از امارت اسلامی افغانستان نام برد نه مثلاً دولت اسلامی. که ما از سوی ابوبکر البغدادی در منطقه شامات داشتیم. اگر بخواهیم از اینجا ادامه دهیم، وقتی وارد قرن بیستم میشویم میبینیم که یک سری تفکرات جدیدتری آمد که اندیشه سیاسی افغانستان را تحت تأثیر خودش قرار داد. بخشی از آن اسلامی است و بخشی از آن غیراسلامی است. اصلاً نباید از یادمان برود که تفکر چپ از شوروی و آسیای مرکزی وارد افغانستان شد و اساساً شما نمیتوانید تحولات دهۀ پنجاه به بعد افغانستان را بدون در نظر گرفتن تأثیر ماندگار گرایشهای چپ بررسی کنید. به هر حال تفکر چپ یک میراث اجتماعی دارد، یک سری نهادسازیهایی کرد، یک سری فرایندهایی در امر مدرنیزاسیون انجام داد که واکنشهای خیلی تندی را به همراه داشت و این باعث شد که آیین سلفی به نوعی در افغانستان احیا شود. توسعهای که به سبک ظاهرشاهی در آن دوران پرشکوه دهۀ سی و چهل تا سال پنجاه شمسی دارد؛ آنقدر این مقاومت سنتی را برنمی انگیخت؛ چون به هر حال برخاسته از سنت پادشاهی است و با اصول جامعۀ سنت گرای افغانستان بیشتر همراهی دارد. بنابراین دیده نمیشود که واکنش عمدهای در برابر آن صورت بگیرد. اما جریان چپ به عنوان یک تفکری که در آن بحبوحۀ مبارزات جنگ سردی قرن بیستم، مکتب الحادی میشود. وقتی که از سال ۵۶ به بعد بر افغانستان میشود؛ یعنی از دورۀ آقای داودخان به عنوان یک نهادسازی سیاسی و بعداً به عنوان یک تفکری که آمده و همۀ چارچوبهای متعارف را کنار گذاشته است؛ بعد از نورمحمد تَرَکی، حفیظ الله امین، بَبرَک کارمن و نجیب؛ این دوره کاملاً یک جنبه تقابلی دارد که در کانتکس رقابت بین دنیای سرمایهداری به رهبری آمریکا (بلوک غرب) و شوروی محل مناظرهای میشود که آن منطقۀ حائل را دوباره احیا میکند که اینجا آوردگاه جنگهای نیابتی میشود. در کنار این تفکرات چپ، یادمان باشد که آنچه که به افغانستان وارد شد اول سلفیزم نبود بلکه آموزههای اخوان المسلمین و مکتب اخوانی بود که از دهههای چهل و پنجاه بعد از ترجمه کتابهای حسن البنا و سپس محمد قطب و سید قطب به تدریج و افزایش مراوداتی که بخشی از نخبگان افغانستان با جهان عرب و مشخصاً مصر پیدا میکنند. مرحوم استاد ربانی و اینجینیر حکمتیار به عنوان دو تا از نخبگان جوان که حاملان اندیشههای اخوانی بودند در دانشگاه کابل فعال شدند. اینها از دهۀ پنجاه فعال شدند اما آنچه که ما از آنها میشناسیم بیشتر همزمان شد به دوران جهاد. و من خودم به شخصه از سال ۱۳۵۸ یادم هست که همیشه این دو تا اسم را در بین مهاجرانی که به ایران میآمدند و ادبیاتی که تولید میشد میشنیدم که این دو فرد همان موقع بیشتر به عنوان تفکرات اخوانی مطرح بودند که به هر حال اینها شروع کنندۀ این فرایند بودند و میدانیم که اخوان فاصلۀ زیادی با گرایشهای نوسلفی ندارد؛ یعنی شما از محمد عبده، رشید رضا تا حسن البنا نه فاصله زمانی آن چنانی دارند و نه اینکه تفکرات آنها فرق چندانی با هم دارد. به نوعی آن غرب ستیزی، مدرن ستیزی، اعتقاد به آمیزههایی مثل جاهلیت مدرن، بازگشت به سیرۀ سلفی با تفاوتهایی بین همۀ اینها کم و بیش وجود دارد و اینها درواقع فرایندهای تدریجی را طی میکند و میبینیم که بعدها شکل گیری طالبان و تفکرات سلفی معنادار میشود و برای ما خیلی عجیب میشود که چطور شد که یکدفعه طالبان به وجود میآیند. البته یک سری گرایشهایی هم وجود دارد که بومی افغانستان نیست و آقای روحی صفت هم به پدیدۀ عربافغانها اشاره کردند. اینها عمدتاً سلفی هستند؛ یعنی خیلی واضح و به صراحت میگویند ما سلفی هستیم. البته عربافغانهایی که به افغانستان آمدند، حامل دو تفکر سلفی هستند. ما باید بین سلفی گری مصری که بیشتر بُعد اندیشگی دارد و سلفی گری جزیره العرب که خیلی عملگرا است، تفاوت و تفکیک قائل باشیم. اگر دقت کنید در همین اسامی افراد القاعده که میگفتند در عملیاتهای مختلف کشته شدند و دستگیر شدند، میبینیم که نسل اول عربافغانهایی که به افغانستان آمدند بیشتر مصری هستند، همه یک پسوند مصری دارند؛ مثل ابومحمد مصری، ابوحُفص مصری و غیره. ولی اینها چون نسل اول بودند و زودتر در این عملیاتهای مقابلهای و ضد تروریستی که آمریکاییها مدعی بودند، کشته شدند، دستگیر شدند، از حیّز انتفاع شدند، جریان جایگزین، بیشتر سعودیها هستند. تفاوت بین آقای ایمن الظواهری و آقای بنلادن را میبینید. ایمن الظواهری یک تئوریسین است، نظریه پرداز است، اما آقای بن لادن مهندس عملیات نظامی است. این شیفت متناسب با شرایط دورۀ جهاد هم بود که در آنجا اقتضا میکرد که این جریانهای فکری بیشتر در پشت صحنه باشند و عملگراها وسط بیایند (وارد میدان شوند). و نهایتاً همه اینها باعث شد که ما میبینیم که از دهۀ ۹۰ میلادی به این طرف کم کم آن تفکراتی که جنبه سلفی گرایانه دارد، به تدریج پررنگ تر میشود و نهایتاً این قسمت بستر شکل گیری جریان طالبان میشود. البته یادمان باشد که نسبت طالبان با سلفی گری امر بسیار پیچیدهای است و واقعاً نمیتوان این را به عنوان یک اتهام و یک برچسب خیلی راحت به گروه طالبان چسباند. طالبان یک جنبش اجتماعی است، یک جنبش سیاسی است و به نظر میآید که بخشی از آن برخاسته از سنت قبایلی و اصول پشتونوالی مناطق بهخصوص جنوب غربی افغانستان است و نه ولایات مشرقی که به نظر من در آنجا استعداد سلفیگری بیشتر است با محوریت نَنگرهار و جلال آباد. همیشه این جوری بوده است. قندهار که خاستگاه طالبان است بیشتر آن تفکر اجتماعی طالبان را نمایندگی میکند. غرور زخم خوردۀ پشتون در دوران حکومت مجاهدین، نادیده انگاشتن جایگاه اینها که همه اینها بود منتها یک برچسب فکری سلفیزم هم به او خورده است و نمیشود آن را نادیده گرفت. چون گفتم همۀ اینها مؤثر بود و ما برخی از رویدادها را که میبینیم جنبۀ مدرن ستیزانهای که طالبان به خودش گرفت بیشتر حامل تفکرات سلفی است تا آن گرایشهای پشتونی. چون به نظر من پشتونها مثل تاجیکها و بقیۀ گروهها یا حتی هزارهجات در افغانستان نهایتاً با مدرنیته خیلی سر ناسازگاری اساسی ندارند اگرچه سنت آنها یک سنتی است که باعث میشود که اینها نسبت خاصی برقرار کنند و یک جاهایی مقاومتهایی هم میکنند اما عناد و ستیز یک چیز دیگری است. اینکه مجسمههای بودا را به عنوان میراث چندین هزار سالۀ بشریت به توپ ببندید یا آن برخوردهایی که با هزارهجات میشد، به نظر من نشان میداد که آن تفکر سلفی بر طالبان تأثیر گذاشته است، اما همچنان نمیتوانیم بگوییم که طالبان یک جنبش سلفی است. من واقعاً ترجیح میدهم طالبان را یک جنبش اجتماعی بدانم که البته یک تفکراتی هم وجود دارد؛ ضمن اینکه در درون خود طالبان هم امروزه انشقاقها و گسستهایی وجود دارد که آن را از پیوستگی خارج کند. یکی از آن زائدههایی که از طالبان بیرون میزند همین جریانهایی است که به نام داعش شناخته میشوند. خیلی از این افرادی که الان به نام داعش و تحت لوای پرچم سیاه داعش کار میکنند، همه قبلاً پرچم سفید داشتند. کاری به دلایل سیاسی و اجتماعی آن ندارم، اما به هر حال انگیزههای انتقادی، تفکر نفی و نقد ممکن است برای یک جامعۀ سرخورده و بلادیدهای مثل افغانستان خیلی جاذبه داشته باشد. به هر حال دستاوردها و پیشرفتهایی که موقتاً داعش در سوریه و عراق داشت، باعث شد که این جاذبه برای این طرف هم بیشتر شود و آمارهای آن را اشاره کردند و الان هم همچنان هست و جالب است که الان هم مرکزیتش همان ولایات مشرقی نَنگرهار و جلال آباد است که رادیو دارند و اگر بتوانند اجرای شریعت میکنند، حدود اجرا میکنند غیره. اگر بخواهم صحبتهایم را جمع بندی کنم به نظر میآید که افغانستان مثل عراق به صورت ذاتی استعداد پرورش گرایشهای رادیکال به این معنای اندیشگی سلفیستی را ندارد و واقعاً باید اینها را محصول فرایندهای سیاسی اجتماعی مناطق پیرامونی خودش بدانیم که با برخی عوامل سیاسی همراه میشود، تقویت میشود و نهایتاً میشود برخی گرایشهایی که ما الان تحت عنوان سلفی در افغانستان از آن یاد میکنیم؛ وگرنه من فکر میکنم که اگر نگاهی به آینده داشته باشیم، به نظر من به طور کلی در افغانستان همان طور که در عراق متغیر قومیت بر متغیر مذهب به طور کلی مرجّح است، پررنگتر است، ریشه دارتر است و آیندۀ افغانستان را این متغیر رقم خواهد زد نه متغیر «برداشت خاصی از مذهب» تحت عنوان سلفی یا هر گرایش دیگر بهخصوص از منظر رادیکال آن. امروزه اگر دقت کنید طالبان هم خیلی تجدید نظر و تغییر نظرهای جدی داشتند؛ مثلاً نسبت به حقوق زن، یا به خیلی از نهادهای مدرن. من با یکی از نخبگان فکری منسوب به طالبان در هرات صحبت میکردم، واقعاً معتقد بود که طالبان باید برخی نهادهای مدرن مثل قانون اساسی، تفکیک قوا و این جور چیزها را بپذیریم. این یک پارادایمشیفت است در منظومه فکری طالبان. آنها در آن مقطع بیشتر تحت تأثیر سلفیزم بودند ولی الان به دنبال واقعیتهای جدید است که با آن مواجه است. به نظر میآید حتی طالبان هم اگر نسبتی با سلفی گری داشته باشد، الان باید خودش را با این واقعیات جدید تطبیق بدهد؛ مثلاً در مورد اقلیتهای مذهبی، در مورد تشیع؛ دیدگاهشان خیلی متفاوت و اصلاحی و روشنبینانه تر شده است. که من فکر میکنم بر این اساس ما میتوانیم یک آیندۀ روشنتری را برای افغانستان ترسیم کنیم که خیلی نسبتی با این جریانهای سلفی نداشته باشد.
آقای رمضانی: بحثی که قرار بود بنده خدمت دوستان ارائه دهم بیشتر دربارۀ وضعیت داعش در افغانستان بود. گذشته از بحثهایی که مربوط به شکل گیری داعش در افغانستان میشود، خیلی خلاصه بسترهایی را که حضور داعش در افغانستان و تثبیتش در وضعیت کنونی در چند سال گذشته است را مدنظر قرار میدهم. یکی ضعف اقتصادی یا فقر افغانستان در دهکهای جامعه افغانستان است. که فقر آن در مقابل تواناییهای مالی گسترده داعش بهویژه آنکه قبل از آنکه داعش در عراق و سوریه شکست بخورد یا از بین برود. بحث دیگر درباره عوامل داخلی امنیتی و سیاسی داخل جامعه افغانستان است، شکافهای درونی دولت وحدت ملی افغانستان، بحث هویت ملی و هویتهای رقیب، شکافهای اجتماعی و چالشهای روند دولت- ملتسازی و همچنین وضعیت دموکراسی و گردش نخبگان و توزیع عادلانۀ قدرت، همۀ اینها به نوعی در خروج و ظهور داعش در افغانستان کمک کرد. در حوزۀ منطقهای مثلاً در حوزۀ اقتصادی هم نوع و پرداخت مالی که درواقع داعش نسبت به نیروهای طالبان میدهد، دو یا چند برابر بود. ان همه کمک میکرد به جذب نیرو برای داعش. در حوزۀ عوامل منطقهای میتوان به نقش احتمالی هند در استفادۀ ابزاری از داعش علیه پاکستان در برخی از مناطق افغانستان اشاره کردکه برخی از تحلیلگران و پژوهشگران به آن اشاره میکنند. عامل مهم دیگر میل به توسعۀ داعش و آن نگاه به بحث خلافت اسلامی و همچنین امارت اسلامی خراسان است و به نوعی نگاهی به ترکستان شرقی و آسیای مرکزی اوراسیا است. در حوزۀ دیگر بحث بازگشت داعش به سینکیانگ و آسیای مرکزی و ارتباط گیری با جریانهای ضد حکومتی یا ضد دولتی در این مناطق با استفاده از سرپل افغانستان هست. بحث دیگر در این زمینه که اختلاف نظر دربارۀ آن زیاد است، نقش مستقیم یا غیرمستقیم دولت پاکستان یا سازمان اطلاعات پاکستان و همچنین گروهها و جریانهای مستقر در خاک پاکستان در کمک یا به نوعی کمکهای مستقیم یا غیر مستقیم مالی، سیاسی و اطلاعاتی و غیره به داعش در افغانستان است. همۀ اینها به نوعی در روند حضور و گسترش و تثبیت داعش در افغانستان کمک کرده است. بحث دیگر این است که باز هم به نوعی تردید دربارۀ آن وجود دارد، استفادۀ ابزاری عربستان و آمریکا از داعش علیه روسیه، چین و ایران در افغانستان همواره مطرح میشود و خیلیها فَکتهایی را در این زمینه ارائه میدهند. یک مسئلۀ دیگر این است که باز هم در داخل فضای سیاسی و به نوعی فضای رسانهای و پژوهشی افغانستان مطرح است، استفادۀ احتمالی برخی از نخبگان افغانستانی در بدنۀ دولت در جهت کمک گیری از داعش علیه برخی از جریانهای رقیب است که این هم در چند سال گذشته همواره محل بحث و تردید و چالش بوده است. یک بحث خیلی مهمی که در وضعیت کنونی داعش در افغانستان باید مدنظر قرار داشته باشیم این است که رهبر کنونی داعش در افغانستان که مشخص نیست آیا این فرمانده تاجیکی (اسمش را به خاطر ندارم) هست یا نه؟ و مورد تردید است، چهار رهبر داعشی در افغانستان کشته شدند. حافظ سعیدخان در سال ۲۰۱۶، جانشین او در سال ۲۰۱۷ کشته شد. ابوسعد ارهابی معروف به ابوسعید اورکزی (که نام یک قبیله است) در خوگیانی کشته شد و عملاً فرمانده کنونی که مشخص نیست چه کسی است ولی احتمالات مختلف در این زمینه وجود دارد؛ درواقع چهار فرمانده داعش در افغانستان کشته شدند. در مورد نیروهای کنونی که توسط داعش در افغانستان وجود دارند، بحثهای مختلفی مطرح است. دولت افغانستان معتقد است که بیش از هشتاد درصد از نیروهای داعش در افغانستان کشته شدند و عملاً آنچه که وجود دارد یک بخش بسیار بسیار اقلیت ناچیزی از داعش در مناطق مختلف است. ولی از طرف دیگر، برآوردهایی که روسها ارائه میدهند یا برآوردهایی که آمریکاییها ارائه میدهند، مختلف است. از حدود سههزار و پانصد تا هفت هزار و برخی ها تا پانزده هزار نفر را هم در این زمینه گفتهاند. ولی اینکه ما تا چه حد بدانیم این آمار دقیق است، مشخص نیست. به نظر میرسد که در وضعیت کنونی حدود یازده استان یا ولایت افغانستان به صورت جسته و گریخته داعش حضور و نفوذ دارد ولی دو تا استان اصلی یعنی ننگرهار در شرق و جوزجان در شمال افغانستان به عنوان دو منطقه یا سرپل مهم داعش درافغانستان در وضعیت کنونی مطرح است. اگر ما بخواهیم نگاه مقایسهای داشته باشیم براساس آمار یوناما در افغانستان از ژانویه تا سپتامبر ۲۰۱۷ یعنی در نُه ماه نخست سال ۲۰۱۷، ۲۹۷ زن کشته و ۷۰۹ زن زخمی شدند. این آمار غیرنظامیان است. که در همین مدت در سال ۲۰۱۶ این رقم سیزده درصد افزایش پیدا کرد و درواقع طبق آماری که یوناما میدهد، طالبان و دولت اسلامی یا داعش مسئول ۶۶ یا همچنین ده درصد تلفات هستند. طبق این آمار از سال ۲۰۱۸ داعش نسبت به سال قبل عملاً مسئول ۲۵ درصد از کشتهها یا زخمیهای حملات غیرنظامی است و این نشان میدهد که بیشتر حملات داعش به صورت انتحاری بوده یا حملاتی که به صورت چریکی است. بحث دیگر این است که اخیراً رئیس ستاد مرکزی فرمانده آمریکا (یا پنتاگون) گفته بود که ما ارتباطهای بین شاخه داخلی داعش افغانستان با؛ به نوعی افزایش تهدید این شاخه، منافع غرب و آمریکا را مد نظر داریم. که این هم قبلاً بیشتر از سوی شاخه اصلی داعش در عراق و سوریه مدنظر قرار میگرفت که یعنی به نوعی به نظر میرسد این امر را از سوی مقامات بریتانیا نیز گوشزد شده است. به نظر میرسد که توانایی شبکهگیری داعش مستقر در افغانستان افزایش پیدا کرده و عملاً بخشی از وظایف داعش شاخۀ اصلی عراق و سوریه به افغانستان منتقل شده است. بحث دیگر این است که در ماههای گذشته باز هم مطرح شده است که خبرها یا آمارهای متناقضی در مورد کشته شدن آقای ابوبکر بغدادی حداقل در یک سال گذشته شاهد بودیم. اخیراً (در ماه گذشته) روزنامه شرق الاوسط ادعا کرده بود که آقای بغدادی عملاً به افغانستان منتقل شده است و بعد از دو سه هفته بعد از آن این خبر در رسانههای افغانستان و جاهای دیگر منتشر شده است که آقای گلمراد حلیموف آن فرمانده معروف تاجیکی زنده است و عملاً با شش هزار نیرو به افغانستان منتقل شده است. اگر این اخبار درست باشد و آقای حلیموف زنده باشد و به عنوان رهبر جدید داعش در افغانستان منصوب شده باشد و آقای بغدادی هم در افغانستان حضور پیدا کرده باشد، هرچند در این زمینه گمانه زنیها زیاد است، عملاً شاهد قدرت گیری بیشتر داعش از نظر ستادی در افغانستان خواهیم بود و به نوعی میتوان گفت آن مرکز اصلی داعش و ارتباط گیریاش و شبکه سازیاش به افغانستان یا مناطق مرزی افغانستان و پاکستان منتقل شده باشد. بحث دیگری که در این زمینه مطرح است، عملاً روند مناسبات طالبان و داعش در یک سال گذشته تغییری نکرده است. در یک سال گذشته باز هم میبینیم که جنگها یا برخوردهایی بین نیروهای طالبان و داعش در مناطق مختلف را شاهد هستیم و آن رویکردی که مدنظر داعش بود که با جذب بخشی از بدنۀ طالبان بتواند عملاً حوزۀ نفوذ و عملیات خودش را در ناطق مختلف شمالی و غربی و سایر مناطق بیشتر کند، آن را عملاً تاکنون به دست نیامده است. نکته دیگری که در این زمینه مطرح است اخیراً در نشست مسکو آقای شیرمحمد استانکَزی رئیس دفتر سیاسی طالبان یا به قول بعضی از دوستان «نئوطالبان» یا «طالبان نو» به ارتباط داعش با بدنۀ دولت در افغانستان اشاره کرده بود و به حمایت دولت افغانستان از داعش اشاره کرده بود. برخی از رهبران اپوزوسیون، برخی از شخصیتهای تاجیک و برخی شخصیتهای دیگر در چند سال گذشته به این امر اشاره کردند. این یکی از نکات ابهام برانگیز است و هنوز نمیتوان در این زمینه خیلی باقاطعیت سخن گفت. ولی آنچه که مشخص است در وضعیت کنونی، روند برخورد طالبان و داعش همچون در وضعیت گذشته باقی مانده است. با توجه به تداوم حضور داعش در مناطق مختلف افغانستان بهویژه در شمال و شرق، به نظر میرسد که ما همچنان شاهد حضور بخشهایی از حزب اسلامی ازبکستان، جریانهای اسلامی اویغور یا ترکستان شرقی در افغانستان و به نوعی پیوند آنها با داعش در افغانستان باشیم. اگرچه برآوردهایی درباره تعداد کلی اعضای داعش در افغانستان در وضعیت کنونی به نظر میرسد به شش هزار نفر رسیده است، ولی اینکه تا چه حد میزان داعش بومی در افغانستان یا به نوعی داعش افغانی یا داعش پشتون، داعش هزاره، داعش ازبک تا چه میزان در افغانستان هست، این به نظر میرسد که در وضعیت کنونی حداقلِ نیروهای داعش از بدنۀ بومی جامعه افغانستان باشد و اگر جدا از عربافغانها و سایر اعراب، بیشتر نیروها از کشورهای آسیای مرکزی و ترکستان شرقی چین باشند.
بحث دیگر که در ماههای گذشته در رسانههای افغانستان مدنظر قرار گرفت، احتمال آموزش نیروهایی از حزب اسلامی حکمتیار به داعش در مناطق شرقی افغانستان است. این امر تا حدی شاید بعید و به نوعی باور آن سخت است. ولی به نظر میرسد که اگر ما حزب التحریر را به عنوان یک جریان بیشتر اعتقادی و غیر عملگرا در افغانستان در نظر بگیریم و حزب اسلامی حکمتیار، این دو نیرو عملاً در آینده بتوانند به داعش کمک کنند و حداقل بخشی از این دو جریان هم عملاً به داعش بپیوندند، شاهد افزایش توانایی داعش در افغانستان خواهیم بود. بحث دیگر این است که موفقیت داعش در سالهای اولیه در افغانستان بیشتر به نظر میرسد در پیوند با کمکهای سازمانهای خصوصی عرب و همچنین مبالغ اهدایی از داعش در سوریه و عراق بوده است. ولی یک بحثی که در این زمینه میتواند به داعش در وضعیت کنونی کمک کند، گستردگی بسیار زیاد معادن و سنگهای قیمتی در افغانستان است که در این زمینه هم گزارشهایی را ما از سوی مراکز پژوهشی غربی یا رسانههای غربی و سایر رسانهها مدنظر است. مثلاً در بخشهایی مثل بدخشان و سایر جاها که معادن و همچنین سنگهای قیمتی وجود دارد، این احتمال وجود دارد که داعش بتواند از اینها استفاده کند و توانایی مالی خودش را گسترش دهد. در کنار این، بحث استفاده از مواد مخدر، ترانزیت نیز همچنان در این زمینه مطرح است. نکته دیگری که در این زمینه به عنوان خاتمه بحث مدنظر است، ما اگر یک نگاهی داشته باشیم به داعش در افغانستان، با توجه به وضعیت کنونی و چالشهایی که فرا روی داعش در افغانستان است، در یک برآورد کلی و یا در یک نتیجه گیری کلی، داعش عملاً نتوانست افغانستان را به عنوان مرکز یا سرپل مهم خودش استفاده کند. به عبارت دیگر، تفاوتهایی که جامعه افغانستان با عراق، سوریه، لیبی، نیجریه، سومالی و غیره دارد، موجب شده است که داعش نتواند نیروهای خودش را یا اکثر نیروهایی را که در منطقه حضور دارند، بومی کند. یعنی چیزی که مدنظر است، یکی از علل اصلی توانایی داعش در عراق و سوریه استفاده گسترده از ظرفیت بومی آن مناطق برای جلب و قدرت داعش بوده است. و این هم در جامعه افغانستان دیده نمیشود و همین امر به نظر میرسد که اگر ما روند آیندۀ حضور داعش در افغانستان را در نظر داشته باشیم، به نظر میرسد بیشتر حملات چریکی یا حملات انتحاری مدنظر رویکرد داعش در افغانستان باشد.